تلنگری به روح آرمانگرای ایرانی
- چیه؟ زرخوردی، زرافه شدی؟
- یه مشت بکوب توی سر اون بغل دستی بیجُربزهات که الف رو از ب تشخیص نمیده
... نمیدانم چند دهه از عمر پژواک صدای آقای ایکس، دبیر طبیعی در گوشهایم گذشته است، اما خوب یادم هست که همیشه ده دقیقه پیش از ورودش به کلاس درس، سرتاپا میلرزیدم. آقای ایکس مرا بهعنوان مبصر کلاس انتخاب و وظایف مضاعفی برایم تعیین کرده بود که از وزن لاغر شانههایم دوچندان مینمود. پاک نگاه داشتن تختهی سیاه و خفهکردن صدای دختران تازه به بلوغ رسیده از جملهی این وظایف بود. آقای ایکس مصالح زبانیاش را از چالهمیدانی برچیده بود که با ردای معلمیاش نمیخواند. دهانش خاصیت ارتجاعی داشت و چون کش آن در میرفت، «تخم سگ» کمترین صدایی بود که از خود در میآورد. بهگفتهی خودش در مدرسه او مالک منحصر به فرد این مصالح زبانی بود. شاید حق با او بود. سایر معلمها- با تمام کوششی که برای نگاه داشتن حرمت کلام میکردند، کمابیش هنر تحقیر شاگردان را میدانستند. البته هریک به نوع و شیوهی خود. از خیل دهها معلم مدرسه، یکی با دیگران تفاوت داشت. نامش را میآورم: خانم پورمحمدی، دبیر شیمی مدرسه بود. معلمی که انگار آیین تندیس و تمثال شدن را میدانست یا حداقل منِ شاگرد، اینگونه تصور میکردم.
عشق من به شیمی از این جا نشئت گرفت که او هنگام تدریس، فرمولهای شیمی را با چند مصرع شعر حافظ میآمیخت و با تک مصرع از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر، کلامش را خاتمه میداد. بعضیها پرستشاش میکردند. بعضیها میگفتند: «گولش را نخورید، تودهای است»، اما هیچکس شیوهی تدریس او را زیر سئوال نمیبرد. فرمولهایی را که باید در آزمایشگاه آموخته شوند مثل بقیهی مواد درسی حفظ میکردیم و تحویل میدادیم.
بقیه یِ مطلب را در فصلنامه یِ باران شماره 26 و 27 بخوانید