۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

فتوشاپ کارِ گردگیری را زیادی آسان کرده است

من هر بار دچارِ خستگی و دلمردگی می شوم از خانه بیرون می زنم. خیابان ها بی اختیار مرا به سوی یک نمایشگاهِ نقاشی می کشانند. امّا دیروز، شانزدهم ماهِ اکتبرِ دوهزار و ده میلادی برابر با بیست و چهارم مهرماهِ هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی رنگِ دیگری داشت. شنبه ای بود با بال های پژمرده یِ پائیزی. ضربآهنگِ ناقوسِ کُند و بی حوصله ی کلیسای ماریا ماگدالِنا در گوش هایم طنینی سُرب مانند داشت. ضربه ها رگه هایی داشتند از جنسِ فلز. در تنم فرو می رفتند و مرا در خودم میخکوب می کردند. در این حالت کوچه به کوچه می رفتم. کجا نمی دانستم. فرقی هم نمی کرد از کجا سر در می آوردم. به هر حال من با پای پیاده داشتم در خواب قدم می زدم. آن هم در روزِ روشن. در یک روزِ آفتابیِ سرد. توی این سرزمینِ یخزده هر جا که باشی آخرش غریبه ای.
از خودم دلخور بودم. از خیابان ها دلخور بودم. از آدم ها دلخور بودم. خدا هم که نبود تا دست به یقه اش ببرم و مشتی بر صورتِ جعلی اش بکوبم و بگویم گناهِ هر چه دلخوری است به گردنِ اوست. پس می رفتم و به حرف های کپک زده می اندیشیدم. وسوسه ها گم بودند. میل گم تر بود. خواهش مرده بود. من بی همگان در خلوتِ خودم مثلِ اتاقِ لکنته ای که زیر ستون هایش دو پای استخوانی نصب کرده باشند داشتم در باد می لرزیدم. به کدام سمت و سوی نمی دانستم.
ناگهان احساسِ سبکی کردم. با خودم گفتم؛ شاید باد خانه را از بیخ و بُن کنده.
نفسی عمیق کشیدم. به اطرافم نگاه کردم. گوش دادم. پرنده پر نمی زد. زنگِ سربیِ ناقوسِ کلیسای ماریا ماگدالِنا خاموش شده بود. بی ام ویِ سفیدی از جلویِ پایم گذشت. عروس و دامادِ سفیدپوشی را دیدم. دست در دست هم، به هم لبخند می زدند. در صندلیِ عقب نشسته بودند. راننده را ندیدم. شاید او هم سفید پوشیده بود؟ نمی دانم.
سفیدی بر زمینه یِ سیاهِ ذهنم تجاوز کرد. از گوشه یِ چشم به عصایم نگاه کردم. میدان خالی بود و پاهایم سرجایشان. زیرِ تنم. برگشتم. اثری از کلیسای ماریا ماگدالِنا ندیدم. در سمتی دریاچه در نور زرد خورشید پائیزِ استکهلم می درخشید، در سمتِ دیگر خانه ای شیشه ای. بر سردرِ خانه نوشته بود؛ موزه یِ عکس. نمایشگاه عکس. از دهم سپتامبر دوهزار وده تا دوم ژانویه دوهزار و یازده.
جایِ تردید نبود. باید وارد می شدم. حتا اگر چهره یِ ژولیده ام در آن ساختمانِ مدرن، میانِ آدم هایِ اتوکشیده بی نهایت عجیب و بیگانه می نمود. زیرِ لب گفتم؛ مادرِ هنر همین حسِّ بیگانگی است و وارد شدم.
حسِّ کنجکاوی بر شلوغی های ذهنم سایه افکند. حالا در صف از سفرِ کویری ام فاصله گرفته بودم. الماسِ برنده یِ این حسّ جان حرف های کپک زده را یک به یک گرفت. حال عجله داشتم برسم. به کجا و چه نمی دانستم. راستش از روزی که در هر دستی یک دوربینِ دیجیتالی افتاد، این اولین باری بود که پاهای خسته ام مرا به یک نمایشگاهِ عکس می کشاند. من از عکس بریده بودم. از هرچه عکس های فتوشاپی است بریده بودم. در نگاهِ امروزیم هنرِ عکاسی مرده بود.
وارد سالن شدم. ناگهان در زیرِ نور و رنگ های تندِ تابلوهای خانم سَندی اسکوگلوند عکاسِ آمریکائی، همزمان در چهار فصلِ پررنگ قرار گرفتم. چهار فصلِ در رنگ. چهار فصلِ و نمایشِ سوررئالیسم در عکس.

ماهی های طلایی در قابی آبی رنگ شنا می کردند. قاب یک اتاق بود و همه چیز آبی. فرش آبی. کمدها آبی. چراغ ها آبی. تختخواب آبی. زنی زیرِ پتوی آبی رنگ خوابیده. آن سویِ تختخواب پسرکی برهنه نشسته در خواب. پسرک شاید خواب هایِ آبی می دید. خوابِ آکواریومی به شمایلِ یک اتاق با هزاران هزار ماهی های طلاییِ کوچک.
از خواب و از بیداری گذشتم. تا تابلوهای بعدی فاصله ای نبود. از آبی به زرد و نارنجی. از زرد و نارنجی به قهوه ای و آبی. از قهوه ای و آبی به قرمزِ آتشین. از قرمزِ آتشین به سبزِ سبز. از سبز به سفیدِ سفید... تا بی نهایت رنگ.
اینجا در این قاب یک زن و یک مردِ سبز پوش به بینده پشت کرده اند. در اتاقی سبز. سبزِ سبز. پنجره های سبز. فرش سبز. چراغ سبز. مبل ها سبز. پرده ها سبز. کاغذدیواری سبز. قاب های خالیِ آویخته بر دیوار سبز. در این جنگلِ یکدست سبز، مجمسه یِ سگ های سبز و بنفش خدایِ تضادِ دو رنگ.
رنگ ها، آی ای رنگ ها چه می گوید من نمی فهمم؟
به طرفِ زرد و نارنجی رفتم. باید چشن باشد. با این زن ها و مردهایِ پوشیده از حلقه های پینر نارنجی و زردِ یکدست که جایی از حرکت ایستاده اند. باید این عکاس حرفی زده باشد که من نمی فهمم. از تابلویی به تابلویی در فکرهایم می پیچم. در جسمم تکثیر شده، فکر. امّا ره به جایی نمی برد، فکر. پس چه می گوید این عکاس، با این اندیشه های واهی؟ این کودکانِ برهنه از جنسِ گِل و خمیر. در طبیعتی سبز و خرّم. باربی های خوابیده در سیب زمینی سرخکرده. زنی با عینک هایی از جنس گوجه رنگی. این سگ و گربه های فلزی. سگ و گربه های بمب زده. سگ و گربه های از ریخت افتاده. سگ های گِلی. سنجاب هایِ زشت و بی ریخت. این پیپ پا کن هایِ یک شکل و یک اندازه. جالباسی هایِ یک شکل و یک اندازه. این صحنه های ناحقیقی، با این آدم های لباس کش مشی. آدم های لباس پینری. آدم های زنگ زده و رنگ زده. این آدم های بیقواره که حرکت را فراموش کرده اند. این کرمک ها که همه جای می لولند حتا در ظرفِ جانِ ما؟
ظرفِ جان؟ این ترکیب دیگر از کجا آمد در سرت بی ترکیب شد؟
به نخ نایلونیِ بعضی از تابلوها نگاه کردم. دیدم نورپردازی ها گاهی معلول تر از آن اند که نخ را پنهان کنند. و این معلولیت به یقین حاصلِ ساعت ها جان کندن است. معلولیتی که به عکس می گوید تو با رتوش میانه ای نداری. معلولیتی که حُسنِ توست!
پس با صدای بلند به خودم پاسخ دادم:
از آن جا که معنا از بی معنا آفریده شد ظرفِ جان در سرت افتاد.
درست همانطور که معنا در ظرفِ جانِ خانمِ سَندی اسکوگلوندِ سوئدی الاصل (یا نیمه آمریکایی، نیمه سوئدی) ریشه دواند و او را مجذوبِ هنر پاپ کرد، تا بگویدپاپِ امروز الهام بخش من است، نه پاپ کلاسیک آمریکا و نام هایی چون؛ اندی رول، روبرت روشنِبرگ، جمیز روسِنکویست و یسپر جاون. آن ها یک حسِّ سرد به جای گذاشته اند. از موضوع فاصله گرفته اند. آن ها تمسخرآمیزند. من می خواهم به حسّ گرما ببخشم. پس من تصمیم گرفته ام تا از فرهنگِ پاپ لذّت ببرم و به آن به دیده یِ آشغال نگاه نکنم. اگر عکس های من در آمریکا خوراکِ روزانه یِ مردم ماست، در اروپا جای خود را پیدا خواهند کرد، چون من از انسان، از مصرف کننده ای می گویم که تا خرخره در روزمره گی و کالا مغروق است. من با عکس های قدیمی و حسِّ نوستالژی فاصله گرفته ام.
می دانید چطور این خانم عکاس از نوستالژی فاصله گرفت؟ به این سادگی که او حکایتِ تنهایی و پریشان حالی اش را بازگو می کند:
روزی که داشتم عکسی از پشقاب غذا می گرفتم در اتاقکِ متحرک در آپ استیتِ نیویورک نشسته بودم. غرق در خستگی و دلمردگی. داشتم در زندانِ هنر خفه می شدم. به عکس های بازاری نگاهی انداختم. از خودم پرسیدم؛ » آخه تو کیستی؟ کجایی؟ چه کسی می خوای بشی یا باشی؟ کجا را می خوای بگیری؟«
روزهای سختی بود. راه هایِ پر پیچ و خم انتظارم را می کشیدند. فراز و نشیبی که حاصلش شدم؛ من.
پس انسان های یخزده را جایی در قاب هایم تاریخی کردم. و این ممکن نبود مگر با گرمایِ رنگ های تند. اینجاست که جابه جایی یا حرکت امکان پذیر می شود. من می خواهم در گرد و خاکِ کار جان بدهم. امّا فتوشاپ کارِ گردگیری را زیادی آسان کرده است.
ساعتی بود با این اندیشه که رنگ پژواکِ گسترده ای دارد از سالنی به سالنی رفته بودم، که ناگهان مقابلِ آخرین عکسِ نمایشگاه قرار گرفتم. این عکس را خانم سَندی اسکوگلوند نگرفته بود. عکسِ برهنه یِ جان لنون بود که خودش را در یک بوسه زنجیر کرده بود. بر روی یوکو اونوی سیاه پوش. دو تن برهنه و پوشیده. سفید و سیاه. بی رتوش. در یک عکس رنگی. نام عکاس را نتوانستم بخوانم.

تلفن همراهم را در آوردم. کنار تابلو ایستادم و از مردی که به سمت رستورانِ موزه می رفت خواهش کردم یک عکس فوری از من بگیرد. مرد به من خندید و گفت: "خوب شد که بالاخره منو دیدی. تمام روز تُو خودت بودی. نه یه حرف، نه یه نگاه. خیال کردم دوباره باهام قهری... "
"با خودم قهر بودم. میدونی گاهی فراموشی از هر حسی زیباتر و واقعی تره. حالا زود باش یه عکس بگیر!"
" با این؟ با این موبایل که نمیشه عکس گرفت. کاش دوربین رو آورده بودیم. آخه دوربین خریدیم که چی؟ واسه یِ رویِ طاقچه؟ تازه..."
با دست به او اشاره کردم؛ ساکت و گفتم" این موبایل چیزی از پولارویدای قدیمی کم نداره. بگیر دیگه!"
استکهلم/ يکشنبه ۲۵ مهر ۱٣٨۹ - ۱۷ اکتبر






عکس برهنه یِ جان لنون آخرین عکسِ اوست. آنی لی بوویتز عکاس این عکسِ مشهور از جانب روزنامه یِ رولینگ استانگ مأمور شده بود که عکسی از لنون بگیرد. او با لنون در منزل او ملاقات کرد. در خانه یِ لنون تصمیم او عوض شد. پس از لنون و همسرش یوکو اونو خواست برهنه شده و همدیگر را ببوسند. همسر لنون در این باره می گوید "یک روز آفتابی بود. ما در اتاق روشن روی پارکت دراز کشیدیم. آنی از ما خواست برهنه شویم. جان بالافاصله اینکار را کرد و لباس هایش را یکی بعد از دیگری از تن درآورد. امّا من از این کار سرباز زدم و به آنی گفتم که حاضرم فقط بلوزم را دربیاورم. او گفت؛ نه اگر قرار است فقط بلوزت را دربیاوری همان بهتر که با لباس دراز بکشی و من دراز کشیدم. جان مرا بوسید و آنی از ما عکس گرفت. آنیِ مردد به عکس پولاروید نگاهی انداخت و عکس را به ما نشان داد. جان مشتاقانه عکس را نگریست و گفت؛ رابطه یِ ما به راستی همینطور است. به من قول بده که این عکس روی آلبوم چاپ شود".
روز هشتم دسامبر ساعت بیست و دو وپنجاه دقیقه، یعنی پنج ساعت پس از گرفتن این عکس جان لنون در مقابلِ در ورودیِ خانه اش با چهار ضربه یِ گلوله توسطِ مارک داوید چاپمن کشته شد. پس از این حادثه
یوکو اونو به آنی که نمی خواست عکس را منتشر کند گفت؛ "آن را بفروش و یک استودیوی عکاسی بخر".
یوکو بعدها برای جهانیان تعریف کرد که او نمی تواند به این عکس نگاه کند و می گوید"چرا به من خبر ندادند که دارند جان را از من می گیرند. من حتا نتوانستم با او خداحافطی کنم". (برگرفته از مجله عکاسی شماره دو سال دوهزاروده).

- کلیسای ماریا ماگدالِنا واقع در سودرمالم (شهر استکهلم) می باشد.
- خانم سَندی اسکوگلوند عکاسِ آمریکائی در سالِ ۱۹۴۶ متولد شد. پدر و مادر او از جمله مهاجران سوئدی هستند که سال ها پیش جلایِ وطن کرده و آمریکا را برای زندگی انتخاب کرده اند. صحنه پردازی اساس کارِ عکاسی اسکوگلوند است. او ساعت ها وقت صرفِ تهیه یِ صحنه هایش می کند. امّا ابزار کارِ او ساده است.
اسکوگلوند با هنر دیجیتالی میانه ای ندارد و عکس هایش را رتوش نمی کند. او از هنر پاپ معاصر الهام می گیرد و تاریکخانه را به فتوشاپ ترجیح می دهد. با این وجود و بنا به گفته یِ خودِ او، با عکاسی دیجیتالی مخالفتی ندارد و حتا به شاگردانش کار با فتوشاپ می آموزد، زیراکه تهیه یِ دوربین دیجیتالی در وُسع همه یِ آنهاست. اسکوگلوند در مصاحبه با مجله یِ «عکاسی» می گوید؛ "عکس های دهه هشتادِ او در ستایش تکنیکِ دیجیتالی گرفته شده اند. امّا در آن روزگار نمی شد عکس ها را با تکنیک امروزی رتوش کرد". خبرنگار در مورد فمینیسم و هنر از او پرسیده است. او در پاسخ می گوید: "در دهه یِ هفتاد بود که فمینیسم بر سرِ زبان ها افتاد و ما دانشجویان باید به این امر توّجه نشان می دادیم. سیرِ نزولی هنر و کاردستی به یونان باستان می رسد. در دوران افلاطون فلسفه در مرکز بود و هنر باید از این مسیر حرکت اش را آغاز می کرد. امّا برای شخصِ من خودِ عکاسی است که مهم است. گرچه گاهی باید دست ها را در گِل فرو کرد و مجسمه ها ساخت و ماهی های قرمز گلی آفرید، امّا این عکاسی است که کارِ اصلی را انجام می دهد". (برگرفته از مجله عکاسی شماره ۲ سال۲۰۱۰ )

اسامی:
Sandy Skogslund- Maria Magdalena - Södermalm- Andy Wrhol- Robert Ruschenberg- James Rosenquist- Jesper Johns -
Annie Leibovitz – John Lennon – Yoko Ono – Mark David Chapman – Rolling Stone


چند اثر از خانم اسکوگلوند :








هیچ نظری موجود نیست: