۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه
شبانههایِ شیلی - روبرتو بُلانیو
شبانههایِ شیلی اثر روبرتو بولانیو نویسنده فقید
حالا مرگ من فرا رسیده است، امّا هنوز خیلی حرفها برای گفتن دارم. من احساس آرامش میکردم. آرام و ساکت بودم. همه چیز حالت عادی داشت. امّا به ناگاه بسیاری چیزها بر من ظاهر شد. مقصر همین جوانِ زال است. من با خود در صلح و آرامش بودم. حالا امّا احساسِ آرامش نمیکنم. میبایست نکتههایی را روشن کرد. پس روی یکی از آرنجهایم تکیه خواهم داد و سرِ نجیبَم را که دارد میلرزد بالا خواهم گرفت. در گوشه و کنارِ خاطراتَم کارهایی را جستُجو خواهم کرد که حقانیتِ مرا نشان دهد و حرفهایِ زشتی را تکذیب کند که این جوانِ زال برایِ بدنام کردنم پخش کرده، آنهمه را هم تنها در یکِ شبِ درخشان از آذرخش. بله، بدنامیِ دروغینِ من. امّا باید مسؤل بود. اینرا همواره گفتهام. هر کس وظیفهیِ اخلاقی دارد که مسؤلِ کارهای خود باشد، همچنین مسؤلِ گفتهها و حتا سکوتهایِ خود، بله، حتا سکوتهایِ خود، زیرا سکوتها نیز به آسمان میروند. خداوند آنها را می شنود. و فقط اوست که سکوتها را در مییابد و قضاوت میکند. بنابراین خیلی باید مواظبِ سکوتها بود. من مسؤلِ همه چیز هستم. سکوتهایِ من پاک و بیلکهاند. این باید روشن و واضح باشد. اما به ویژه، باید که برایِ خداوند روشن باشد. از بقیه میشود صرفِ نظر کرد. از خداوند نه، نمیدانم دارم از چی حرف میزنم. گاهی خودم را غافلگیر میکنم، وقتی اینجا دراز میکشم و به یکی از آرنجهایم تکیه میدهم و هذیان میگویم، رؤیا میبافم، و تلاش میکنم با شخصِ خودم در صلح باشم. امّا گاه حتا نامِ خود را فراموش میکنم. اسمِ من سِباستیَن اورّتیا لاکروا[1] است. من اهلِ کشور شیلی هستم. نیاکانِ پدریَم از باسک، یا اوسکادی امروزی هستند. مادرم از یک دهکدهیِ باصفای فرانسوی است، روستایی که معنایِ اسمَش مردی بر روی زمین یا مردِ ایستاده روی پاست، در این ایامِ دورافتادِگی، دیگر فرانسویِ من به خوبیِ گذشتهها نیست. امّا هنوز آنقدر نیرو برایَم باقی مانده که چیزها را به خاطر بیاورم و توهینهایِ این جوانِ زال را پاسخ دهم. این جوانِ زال که ناگهان پشتِ درِ خانهیِ من پیدایش شده و بیدلیل، بیآنکه کسی تحریکَش کرده باشد به من توهین کرده است. میخواهم روشن و واضح باشد. من به شخصه با کسی در نمیافتم، هرگز هم اینکار را نکردهام. من در پیِ آرامش هستم، در پیِ مسؤلیت نسبت به رفتار و گفتار و سکوتها. من مردی منطقی هستم. من همیشه مردی منطقی بودهام. سیزده ساله که بودم صدایِ خدا را شنیدم و خواستم به سمیناریومِ طَلَبِگی بروم. پدرم مخالف اینکار بود. البته نه با قاطعیتِ مفرط، فقط مخالف. من هنوز سایهاش را به خاطر میآورم که مثلِ سایهیِ راسو یا مارماهی، در اتاقهایِ خانهمان میخزید. من به خاطر میآورم – نمیدانم این چگونه امکانپذیر است، امّا واقعیت دارد، بله، من لبخندِ خودم را از درونِ تاریکی به خاطر میآورم، لبخندِ کودکی که من بودم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر