۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

کو؟



کو مشفقی که چاک گریبان گشایدم
طالب آملی


این چاک­ ها  چقدر کفایت می­ کنند؟
 این شکاف­ ها تا کجا؟
حالا که دفتر وُ کتاب بخشیده   دورخیزهایم
و مرگ   بی ­گواهی وُ بی ­امضا  از در وُ دیوارِ خانه  می ­کشد  بالا
در تِپ­ تپِ خاموشِ کفش­  خود را انکار می­ کند  ته­ مانده­ یِ خیابان
خُرده­ هایِ روز. 
 کسی نیست  تکه­ پاره­­ هایم را  مختصر کند 
از خمیره بگذرد    به خودِ هوار برسد
کلنجار نرود  با دهانِ کج     تویِ این دو چشمِ خیره  
 بر پاره­ هایِ روز...
حالا که انتحار  از رگ می­ گذرد 
 و مرا می­ چکد  چکه چکه بر سقف­ های مجاورِ
این خانه­ هایِ کور.
کسی نیست  آخورِ صدا را از خشِ خشِ علف خالی کند
از  خواب­ هایِ آشفته­­ بگذرد     به خودِ خواب برسد
 از خاک ­هایِ بهاری     شعری تجویز کند
  برایِ سنگِ  قبرِ من...
و نگوید  این صورت چرا از رنگِ  یک­شنبه ­ها  می­ترسد
حالا که دست     نقب­ هایِ عمیق کَنده رویِ شب­      
حالا که  تب      دارد مثلِ دو قوسِ دایره نصف می­ کند
ظرفِ لاغرِ تن     در کاسه ­­­یِ  لب­ پریده­ یِ سر.
و تن که غولِ تمام عیار است در تک تکِ سلول­ هایِ زیرِ پوست
و این غول    که پوست از خدایِ تمامی ذره ­هایم می­ کَند
در گوشه وُ کنار خیابان­ هایِ خالی این شهرِ بی­ خورشید  
شهرفرنگی­ست این خلوت.
شهرفرنگی­ست این خلوت در شکاف­ هایِ بی­ تقدیر
چاک­ هایِ بی­ روزن
و این وزوزِ مگس در آخور سرم...
کسی نیست  آخورِ سرم را از وزوزِ مگس خالی کند
نقبی بزند  به من     برسد به  شعرِ آخر
سنگِ قبرِ من.
استکهلم آوریل دوهزار و سیزده میلادی

این شعر در سایت «رندان»  

هیچ نظری موجود نیست: