۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

یک ترجمه. دو دفتر شعر و گفت و گو با ماهرخ غلامحسین پور



 «زمین پست» هرتامولر، مجموعه داستان، ترجمه رباب محب، انتشارات بوتیمار. ایران.



گفت و گوی ماهرخ غلامحسین پور- با رباب محب،
مترجم مجموعه داستان های  «زمین پست» و «گرسنگی و ابریشم» از هرتامولر
(منتشر شده در کتاب هفته)
*...
رباب محب، نویسنده، شاعر و مترجم ایرانی ساکن شهر استکهلم سوئد، متولد 1332 اهواز و فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران و فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه استکهلم سوئد، است.از او آثار زیادی در حوزه شعر، ادبیات داستانی، ترجمه و نیز مقالات پژوهشی و تربیتی منتشر شده است. پیش از این آثاری همچون «بهار در چشم توست»، «وارینیا» ، «آنام کوچک خدا» و «زنجموره های مخدوش» ، «پس از این اگر از هراس خالی بمانم» ، «از زهدان مادرم تا باب تمثیلات»، « من پاره های یک منظره ام» ، «پاورقی» و «جهان از یک عطسه می میرد» در حوزه شعر از او راهی بازار نشر شده‌اند.
در حوزه ادبیات داستانی نیز آثاری همچون با« دست‌های پُر به خانه بر می‌گردی» ، «یک سرگذشت و دو نامه» و «مووی استار و شاخه‌های گل رُزِ روزهایِ یکشنبه» از او منتشر شده است.  رباب محب مقالات پژوهشی بسیاری نیز در مورد معرفی شیوه‌های آموزشی و تربیتی نوین و من¬جمله شیوه‌های آموزش کودکان مبتلا به اوتیزم و مباحثی از این دست نوشه است.
در زمینه ترجمه آثار او شامل:« سُند» از ایدا بُریل ، «دستم را بگیر، مضحک و غریب می‌شود» از کاتارینا گریپن برگ ،«خداحافظ خوش باشی» اثر کریستینا لوگن و همچنین« برگزیده اشعار کریستینا لوگن»، شبانه های شیلی اثر«روبرتو بولانیو» هستند.
آنچه بهانه این گفت و گو شده ترجمه دو مجموعه داستان «زمین پست» و « گرسنگی و ابریشم» از هرتا مولر و انتشارشان توسط نشر بوتیمار است که طی روزهای اخیر به بازار کتاب عرضه شده و با استقبال مخاطبان روبرو شده است.
هرتا مولر نویسنده و شاعر رومانیایی متولد 1953 در خانواده ای کشاورز و از اقلیت های آلمانی زبان به دنیا آمد. دوران کودکی، نوجوانی و جوانی او به شدت متاثر از دیکتاتوری تلخ نیکولای چائوشسکو، سیاستمدار کمونیست رومانیایی است و مادرش پس از جنگ توسط ارتش شوروی سابقه به مدت پنج سال به اردوگاه کار اجباری منتقل شد. هرتا چون تسلیم همکاری با پلیس امنیت رژیم کمونیستی چائوشسکو نشد ، چندین بار شغلش را از دست داد و بارها به مرگ تهدید شد و در نهایت به همراه همسرش ریچارد واگنر، نویسنده مشهور، رومانی را به مقصد برلین ترک کرد گرچه هرگز نتوانست در آثارش از تاثیرات تلخ ، عمیق و فراموش نشدنی دوران دیکتاتوری بدور باشد.
هرتا مولر برای خوانندگان فارسی زبان نام ناآشنایی نیست، او اولین نویسنده رومانیایی و دوازدهمین زنی است که جایزه نوبل را از آن خود کرده است.
چه چیزی باعث شد که به ترجمه آثار هرتا مولر علاقمند بشوید؟ چه عنصری بود که شما را به دنیای این نویسنده کشاند؟
من چند سال پیش از آن که جایزه ی نوبل ادبی به خانم هرتا مولر اهدا شود با آثار ایشان آشنا شدم. کتاب «شاه کرنش می کند و می کشد» ناخودآگاه مرا به دنیای این نویسنده کشاند. او در این کتاب خفقان موجود در رومانی را ترسیم کرده است و دنیایی را که از خفقان و ترس و خیانت و شکست آکنده است. دنیایی که دنیای ترس های اوست. یکی دو سال پیش از به شهرت رسیدن خانم مولر روزنامه‌ی داگِنز نی هِتِر مصاحبه ای با ایشان داشتند. هرتا مولر در این مصاحبه می گوید: «من می نویسم زیرا که می ترسم». من این مصاحبه را به فارسی ترجمه کردم که در همان سال در سایتی ادبی منتشر شد. علاوه بر این یکی دو داستان کوتاه نیز از وی ترجمه کردم.  در آن زمان بود که نحوه ی نگاه مولر به مسائل پیرامونش، به روستایش، به مادربزرگش و به دیکتاتوریِ حاکم و مأموران بازجویی نظرم را به خود جلب کرد.
بی شک تاثیر سیاست و مسائل اجتماعی در آثار هرتا مولر در حد اسلوب های متدوال باقی نمی ماند و تاثیر عمیقی بر نوع نگاه نویسنده و زبانش باقی می گذارد. اما مایلم در اینجا و قبل از کالبد شکافی سیاست در آثار مولر از استفاده این نویسنده از ظرفیت ها و کارکردهای زبان بپرسم؟
بر خلاف گفته یِ خانم مولر که مدعی است به عنصر زبان توجهی ندارند، باید بگویم که من دقیقأ مجذوب زبانِ ویژه ی او شده ام. او خود می گوید: «زبان فی نفسه نمی تواند وسیله ای برای ابراز مخالفت یا مقاومت باشد. کاری که من می کنم این است که زبان خودم را حفظ کنم و نگذارم رژیم، تعبیرهای باب دلش را از آن بکند. من همیشه با زبان مشکل داشته ام زیرا که گفته ها باید قابل درک باشند. زندگی باید آنگونه تصویر شود که بر مردم اثر کند. و این چیزی است که مرا به خود می کشاند و به مبارزه می طلبد. من شیفته اینگونه موفق شدنم.»
اما توجه کنید ایشان چقدر ظریف و ساده یک تصویر خشک و بیرحم را در داستان «خطابه یِ مراسمِ خاکسپاری» از کتاب زمین پست ترسیم می کنند: «مردی عصایش را به سنگِ بزرگی تکیه داد. حال تفنگ¬ آماده بود، او تیری خلاص کرد به یک آستین. آستین جلویم پایم به زمین نشست، سرشار از خون. مدعوینِ خاکسپاری کف زدند.» یا اینجا در این جمله ها و عبارت ها او گفت: بقیه یِ عمر سیاه خواهم پوشید. و یک سرِ گیس را آتش زد. درازایِ گیس از این سر میز بود تا آن سرِ میز. گیس مثلِ یک فتیله سوخت. آتش گیس را لیس زد و بلعید.»
«گیس» و «آستین» هر یک نمادی هستند با معناهای درونی. اشاره هایی دارند به گوشه هایی ناگفتنی. و اگر این جادوی زبان نیست پس چیست؟ به اعتقاد من این جادویِ زبان است. نحوه ی نگارشی که منِ خواننده را سحر می کند. بله، من مجذوب زبان ویژه مولر شدم. نحوه یِ بیانِ او شاعرانه است و شاید این یکی از دلایلی باشد که قلم او مرا به خود جلب کرده است.
با توجه به اینکه هرتا آثارش را به زبان آلمانی نوشته به اعتقاد شما آیا ترجمه کتاب های او از یک زبان دوم به شاکله اثر ضربه وارد نمی کند؟ به هر حال تالیفات مولر به زبان آلمانی نگارش شده اند و شما این آثار را از زبان سوئدی به زبان فارسی برگردانده اید. هر بار گذر از یک زبان بخشی از اثر را کنده و با خود می برد؟ امیدوارم اینطور نباشد. من تا جایی که می‌شد تلاش کردم به زبان و محتوا صادق باشم. از سوی دیگر نزدیکی زبان سوئدی و آلمانی کمی خیال مرا آسوده می کند.
شما در ترجمه زمین های پست به اصل قصه و کارکردهای زبانی آن وفادار بوده اید یا اینکه سعی کرده اید قصه ها را ایرانی کنید؟ اساسا در کارهای ترجمه تان در پی جذب مخاطب خاص هستید یا مخاطب عام؟
دقت کنید در کار ترجمه همیشه چیزی از دست می رود و چیز تازه ای خلق می شود. اما این بدین معنا نیست که اثر به کُل تغییر می کند. همانطور که پیشتر گفتم من تلاش کرده ام به زبان و محتوا وفادار بمانم. اگر منظور از ایرانی کردن قصه ها این باشد که بارِ فرهنگی را از متن بگیریم، فقط به صِرف این که خواننده منظور نویسنده را دریابد،  ادامه
«سه پیاله شعر» مجموعه اشعار؛ رباب محب، روشنک بیگناه و مانا آقایی. استکهلم. 2013. انتشارات آزاد ایران.  در آمازون  , و معرفی کتاب توسط خانم ماندانا زندیان

«جهان از یک عطسه می میرد» دفتر شعر، استکهلم. 2013. انتشارات آزاد ایران.  در آمازون:  
 شعری از این دفتر:

ترسمت دست نگیرد به قیامت تسبیح

جامی

کتابی         بر بندِ رخت­هایم آویخته  

از کلیشه­هایِ ایرانی        پرنده­هایِ طوسیِ مهاجر می‌چیند

رهبرانی سرخ     در جینِ آبی.


می‌ترسم     مرواریدهایِ صدفِ دست­هایش       همان تسبیحی باشد

که مردانِ خدا را پیچیده در عبایِ ریا      به قیامت راه نبُرد.

 
و آن کرور کرور کتاب­هایِ بسته            پلک­هایِ خسته    فرش­هایِ زیرِ پا

آینه­هایِ بته جقه               اعدام­هایِ با طعمِ ریواس

 

                              تیری  مزه­هایم را ترش می‌کند

 

حالا که گوشه­ای از پوستم را می‌لرزاند      انگشت  

گوشه­ای از پوستم را می‌لرزاند            چشم

گوشه­ای از پوستم را می‌لرزاند        لب

 
گوشه­ای دیگر          کلبه­هایِ فراموشی ست

 
   دیوانه­گی­هایِ خوش­خنده

    باغِ مترسک­هایِ چوبین

      لبخندهایِ تیغی  داغ     

   بنفشه­هایِ آلبالوئیِ چشم­هایی بی­نگاه

  گیلاس­هایِ زردِ شکنجه       

                       بر  شیشه­هایم   کبود.


و مخملِ پیراهنم که چترِ نجاتی نشد 

                                      لایِ این همه زمزمه­هایِ سبز.

بر بندِ رخت­هایم

کتابی  آویخته  

از مرده­یِ خنده­هایم

پرنده­هایِ سرخِ مهاجر می‌چیند.


 

هیچ نظری موجود نیست: