۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه


در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم

صائب

 

اسبِ سرگردانی ست       حرف 

 با دستی مایل     بر مشتی خاک

دیگر نمی­ شود سودایی را برهم زد

نه، دیگر نمی­ شود

به دهانِ گربه کوبید 

نعلِ کوبیده­ ی پیری.

 

سفرهای درازِ به خود رفتن

به پسکوچه­­ های زنی رسید  که از بود وُ نبود

نیست ­ها را رقم ­می ­زد.          می ­زند هنوز

با چشم­ هایِ نیلوفری             می ­زند هنوز...

بر آن ردیفِ مروارید      آن چینی­ های دروغ

دندان­ های شمرده...

کاش       لگدی بزند  این اسبِ سرگردان.

در این حوالی که شب پُر است از سیاه­گوش

زیرِ سقف ­های کوتاه  نشسته

 بادام­ های کودکیِ ما را می­ شکنند

گردوهای جوانیِ ما را می ­شکنند

تا خیرگی بماند در مردمک ­های خسته ­ای

که در گردونه­ های هزار رنگ   

هر روز     ردیفی شعر می­ چیند    

ردیفی لاله ­های   سودایی...

کاش    به جایِ مشتی خاک

ابری ببارد     از خمِ دست -    

 سیاهِ رؤیایی...


 

 

 

اختلافِ دانگ ||  نگاهِ پرنده از بالا ||  

 

 

پدرم به لبخندِ زن  می­­گفت معامله­­ ی  پایاپای.

 پورنوگرافی مادرم از ساقِ پا بالاتر نرفت.

من  

از نی­لبک

شعری ساختم

 برای پروانه های بی ­پیله.

و گلزاری  از میخک وُ نرگس وُ قرنفلی.

حریمِ من     سنبله­ های جادویی دارد

جلوه ­های  خواب وُ خیال.

استکهلم

دوهزاروسیزده میلادی


در کتاب شعر