۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

در سایت »کتاب شعر« ویژه یِ هستم مارس منتشر شده است.



(نخندد طبعِ طفلان جز به بازی)
جامی
نه!
 تا بازی از دست نرفته
باید نخی ببندم
به هر انگشت.
و نپرسم چیست این سایه ­ها
 که من از خیابانِ تن می­ چینم
این سایه ­ها که من از کوچه ­هایِ سر...
این سایه ­ها که من از کوچه­ باغ­ هایِ دست...
و این دوبندِ انگشت
که انگشتری می­ خواهد
یاقوتی.

نه!
تا بازی از دست نرفته
 باید لب­خندی بزنم
به تلنگرِ هر باد
و یادم باشد
این آتش پنجره­ ای­ست
با برگ­ هایِ خورشیدی.





(برگزیدم به خانه تنهائی)
شهید بلخی



تنهائی کوچه­ ای نیست با پستوهایِ خلوتِ زمستانی
دکانی­ ست  همیشه شلوغ­   با دالان­ هایِ اتفاق­ هایِ الله ­بختی
هر دم رویِ شیارهایِ مشکوک می­ افتد  با  پیکری   اتفاقن بی­ قیاس
و لب­خندی   زنگ خورده  از زهرهایِ مع­ الفارغ.
آری،  این گوشه زنی هست  به شمایلِ موشی در قرنطینه ­هایِ
دشت­ هایِ باز. 
بی­ دریغ فِراغِ بال را خط می­ زند 
گاه با تیغ
گاه با تبر  
نیمه­­ مست.
کاملن
دیوانه.


(خطش سیاه هندو   خالی سیه قراول)
م. تأثیر (از آنندراج)

راستی این روزها از شعر چه خبر؟
این توله سگ دارد توی کدام حوضِ نقره­ ای شنا می­ کند؟
این بچه گربه    با آن ولوله­ هایِ پوست­ پلنگی   میو­میوهایِ تُرد وُ لذیذ
 که سکندری می ­رفت    رویِ خط­ هایِ پنج­ گربه. 
با بانگ خروس می­ رسید    به ته تنگه­ هایِ بی­ گذر 
 با همان انگشت که می­ گفت   کلاغ پر   
 وَ  ته نمی­ کشید    رویِ شکسته­ ها­­یِ آفتابیِ دامن.
در سیاهیِ بلندِ شنل
استخوانی داشت بالا کشیده از دست تا گردن
 قامتی    لایِ درزهایِ تَرک تَرک  پائین کشیده از
گردن بر دست­ هایِ بی ­دامن.
 گِردِ حوضک   آن کلاغکی که  غارغار  با  هر چرخشِ ماه 
 گِره  بر صورتِ آسمان می­ زد
 در آینه­ هایِ آب...
 آن­که تکه­­ تکه    پاره ­بود     پاره­ای از خواب­ هایِ روان
پشتِ پلک­ هایِ بلاتکلیف      پاره­ای از یاس ­هایِ زردِ
 باغ­ هایِ بی­ خرمن...
این باغ
شاید چهره ­ا­ی­ بود در پیله­ هایِ نارنجیِ خورشید  گم.  
این باغ
شاید مردی­ بود    در آسترِ تکه­ تکه­­ یِ باد    پنهان
در چشم­ هایِ این توله سگ  که انگار در خلسه می­ گوید
: میومیو   من کلاغکم   با شاخکی  لابلایِ منقارهایِ پُرهمهمه­  
 در این دهان­ هایِ غار.   
 با این غبار که پوشیده دو مرواریدِ صورتی
 از خواب­ هایِ کودکی... 
چین در شکن
شکن در چین
دارد طبله می­ کند
کنارِ حوضِ
نقره­ ای...
رباب محب/استکهلم زمستان دوهزار ودوازده







هیچ نظری موجود نیست: