کو مشفقی که چاک گریبان
گشایدم
طالب آملی
این چاک ها چقدر کفایت می کنند؟
این شکاف ها تا کجا؟
حالا که دفتر وُ کتاب بخشیده دورخیزهایم
و مرگ بی گواهی وُ
بی امضا از در وُ دیوارِ خانه می کشد
بالا
در تِپ تپِ خاموشِ کفش
خود را انکار می کند ته مانده یِ
خیابان
خُرده هایِ روز.
کسی نیست تکه پاره هایم را مختصر کند
از خمیره بگذرد به خودِ هوار برسد
کلنجار نرود با
دهانِ کج تویِ این دو چشمِ خیره
بر پاره هایِ روز...
حالا که انتحار از رگ می گذرد
و مرا می چکد
چکه چکه بر سقف های مجاورِ
این خانه هایِ کور.
کسی نیست آخورِ صدا
را از خشِ خشِ علف خالی کند
از خواب هایِ آشفته
بگذرد به خودِ خواب برسد
از خاک هایِ
بهاری شعری تجویز کند
برایِ سنگِ قبرِ من...
و نگوید این صورت
چرا از رنگِ یکشنبه ها میترسد
حالا که دست نقب هایِ
عمیق کَنده رویِ شب
حالا که
تب دارد مثلِ دو قوسِ دایره
نصف می کند
ظرفِ لاغرِ تن در کاسه یِ لب پریده یِ سر.
و تن که غولِ تمام عیار است در تک تکِ سلول هایِ
زیرِ پوست
و این غول
که پوست از خدایِ تمامی ذره هایم می کَند
در گوشه وُ کنار خیابان هایِ خالی این شهرِ بی خورشید
شهرفرنگیست این خلوت.
شهرفرنگیست این خلوت در شکاف هایِ بی تقدیر
چاک هایِ بی روزن
و این وزوزِ مگس در آخور سرم...
کسی نیست آخورِ سرم
را از وزوزِ مگس خالی کند
نقبی بزند به من برسد
به شعرِ آخر
سنگِ قبرِ من.
استکهلم آوریل دوهزار و سیزده میلادیاین شعر در سایت «رندان»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر