داستان سمک عیار به لحاظی یک داستان عاشقانه است. جنگها و ستیزها اغلب به خاطر عشق به یک زن رخ می دهند. اروتیسم درمیانِ صحنه هایِ نبرد و کشت و کشتار اینجا و آنجا با تصاویر مختلفی توصیف می شود، امّا اغلب در پرده. لابه لایِ حوادث و ماجراهایِ عشقانه، عشق و علاقه یِ مردان به همجنسِ خود نیز نهفته است. به زعمِ من آبشخورِ اینگونه پرده پوشیها از سویی تابوهاست و از سویِ دیگر جامعه یِ بسته و مردسالار. پرده پوشی و لفافه گویی ولی سدِ راهِ نگاهِ خواننده نیست. به سادگی میتوان دید که راوی یا راویانِ داستان نه به عشق از دریچه یِ اخلاق مین گرند، نه به مسائلِ جنسی. برعکس با این باور که عشق و نیازِ جنسی نیازی انسانی است، می کوشند تصویری ارائه دهند مناسب با روزگارِ خود.
ما اگر تعریفِ دکتر جلال اخلاقی را از اروس بپذیریم، به
ظاهر فاصله یِ داستان سمک عیار تا اروتیسمِ مدرن به مسافتِ یک سالِ نوری است. اما
با اندکی تعمق خواهیم دید که این داستان - صرف نظر از زبانِ کهنه و قدیمیِ آن و
ایماء و اشاره ها- با اروتیسمِ مدرن همخوانی دارد.
آقای اخلاقی با طرحِ واژه یِ مرکبِ «تنکامه سرایی» می گویند:
"امروزه از اروس، ایزد عشق، عشق، نه صرفأ عشق
افلاطونی و معنوی و روحانی فهمیده میشود نه صرفأ عشق جسمانی
و ظاهری و مجازی و نه صرفأ نظربازی و حس زیبایی، بلکه
معنویت دادن به زیبایی تن و خواهش تن است؛ عشقی است
آمیخته با
«همآغوشی و زیباشناسی»."
من به عنوانِ یک انسانِ امروزی اینگونه معنویتها دادن را
نمی فهمم. پرستشِ معنویِ تن آمیخته با عشق و همآغوشی و زیباشناسی و... تعریفی است
از اروس متعلّق به انسانِ فاضل و فرهیخته ای از یک جامعه یِ بسته در دنیایِ
امروزی. (مجازأ) بتونه کشی با الفاظ، نه جسمِ آدمی را معنوی می کند، نه میل و خواهشهایِ
جسمانی را. تعریفهایی از این دست معنایی صادر نمی کنند مگر معناها و مفاهیمِ
اخلاقی. این نظریه پردازان معیارهایِ دیگرِ زندگی و جامعه، خصوصیات فردی و ویژگیهایِ
روحی و روانی، عواملِ فرهنگی و غیره را به دست فراموشی سپرده و از یک بُعدِ بسته
به مسائل می نگرند. «تنکامه سرایی» لقمه یِ خوبی است در دهان، امّا آنقدر بزرگ
که کارِ جویدن دشوار. ما مراجعی در دست داریم مثلِ داستانِ سمک عیار. عشقِ ماه در
ماه و خورشیدشاه، عشقِ مرداندخت و فرخروز، عشقِ و شرواندخت و... (عشق میان زن و
مرد)، عشقِ ماهوس به سمک، عشق خورشیدشاه به سمک (عشق دو مرد به هم). من پس اینجا
به عشق مردان به مردان کفایت می کنم.
عشق ماهوس به سمک:
ماهوس مردی است از درهیِ خونیان. روزی
بر حسب حادثه با سمک عیار روبه رو میشود و شیفته یِ او میگردد. عشقِ ماهوس به
سمک تا حدودی بیپرده بیان می شود. ماجرا از اینجا شروع می شود که عالم افروز یا
همان سمکِ عیار در لباسِ مبدّلِ زهدای در حال انجام وظیفه است که دایه یِ شاه به او پیشنهاد می کند او را به درهیِ خونیان
بفرستد تا درامان باشد. درهیِ خونیان محلِ سکونتِ ماهوس است. دایه به سمک می گوید:
"چنین راهِ راست که میروی به شاهراهی رسی، به راهی
راست، که در میانِ آن درختها میرود، چون بیرون روی، چشمه یِ آب فراوان و درختی
چنار بر سر آن چشمه، و زنجیری آویخته؛ چون بدان جایگاه رسی، زنجیر بگیر و بجنبان
که آواز دراجه در جهان افتد؛ ناگاه بینی که مردمان پیشِ تو آیند؛ چون مردمان را
بینی سر برهنه کن، ایشان گویند که: بیای و دل فارغ دار که اگر هزار کس کشتهای با
تو هیچ نتوانند کردن، ترا دست گیرند و پیش ماهوس پهلوان برند؛ که پیشرو ایشان را
ماهوس است؛ آنگاه احوال خود چنانکه دانی میگوی." (ص 420).
سمک از پیشنهاد دایه استقبال می کند و جامه یِ زاهدی از تن
درمیآورد و لباس معمولی می پوشد و به دایه می گوید که شرواندخت، دختر قابوس که
عاشقِ فرخروز است را نیز همراهِ خود خواهد برد، امّا دایه مخالفت میکند، زیراکه
ماهوس از زنان بیزار است: "ای دایه، جهد کن که شرواندخت را بدان جایگاه
رسانی. دایه گفت: ای سمک، ایشان زنان را به خود راه نمی دهند و هرکه از بهر زنان
برده باشند پیش خود رها نکنند"، (ص 420). پس سمک از دایه میخواهد وسیلهای
فراهم آورد و شرواندخت را ببرد نزدِ فرخروز و خود به راه می افتد. وقتی به دره می رسد
با ماهوس روبه رو می شود؛ "سمک چون به دره رفت، مردی دید بلندبالا و باریک
میان، درازدست، سطبر ساعد، فراخ سینه، باریکسر، جعد بر دوش نقش کرده. آن ماهوس
بود"، (ص 421). (این یعنی معیارهایی زیبایی هایِ مردانه قرن ششم و هفتم هجری.)
سمک جلو می رود و
از حکایتِ زاهد بودن و عبادت کردنِ خود در هفتاد دره می گوید و قومی که بر او حسد وزریده و کینه گرفته اند، زیراکه او مورد
لطف و مرحمت شاه قابوس است. امّا مردم به گوشِ شاه رسانده اند که او قاتل یکی از
اهالیِ هفتاد دره است و شاه دستور قتلِ او را صادر کرده است. ماهوس به سمک دلگرمی
می دهد که به جایِ امنی آمده است و از این پس در امان است. در ادامه یِ گفت وُگو
ناگهان ماهوس محوِ زیبایی و سخنوریِ سمک می شود:
"مردی دید خوش سخن، شیرین، و نیکوروی، و نیکوگوی، و
خوب لقا، مهری از سمک در دل ماهوس افتاد. او را دوست گرفت. پیش خود بنشاند. در
ساعت خوان بنهادند و بدان مشغول گشتند. همه نظر ماهوس در عالم افروز بود و می پسندید
او را؛ نشاط از وی در دل ماهوس می افتاد."
(ص 421- 422).
داستان در اینجا نیمه رها می شود تا آدمهایِ دیگری به
صحنه بیایند و عرضِ وجود کنند. طیِ ماجراهای چندی قابوس با خبر میشود که سمک به درهیِ
خونیان رفته است. سراق و قابوس در پیِ چارهاند چگونه سمک را دستگیر کنند. پس
جمجاش وزیر پیشنهاد میکنند خلعت و نامهای به ماهوس بفرستند و دروغهایِ سمک را
برملا کنند، که مردی به نام قداره داوطلب میشود به درهیِ خونیان برود یا سرِ سمک
را بیاورد یا سرِ ماهوس. وقتی قداره وارد درهیِ خونیان میشود اهالیِ دره او را
دستگیر کرده و میبرند نزدِ ماهوس. او وقتی وارد سرایِ ماهوس میشود نگاهی به
اطراف میاندازد و میبیند سمک بغلدستِ ماهوس نشست هاست: "سمک را دید ران بر رانِ ماهوس"، (ص
426. ج. پنجم).
قداره میکوشد دروغی ببافد و نظرِ ماهوس را به خود جلب کند،
امّا سمک که به مکر و ریایِ قداره پی برده است ماهوس را متقاعد میکند تا از قداره
اقرار بگیرد. پس ماهوس می پذیرد و سمک خود با چوب به جانِ قداره میافتد تا اعتراف
میکند زیراکه او دسیسهگری است از جانبِ قابوس و سراق. ماهوس از شوقِ کشفِ نبوغِ
سمک در شناختنِ آدمها بلند میشود و او را میبوسد: "ماهوس در سمک نگاه کرد
و به پای آمد. سمک را بوسه داد"، (ص 428.
ج. پنجم)، و آنگاه ماهوس دستور میدهد قداره را مُثله کنند.
سمک پس از این ماجرا مدّتی در خانه یِ ماهوس میماند. امّا
او مجبور به رفتن است، زیراکه فرخروز به کمکِ او نیاز دارد. از اینروی به ماهوس
می گوید: "ای پهلوان، تدبیری فرمای که ما از این دره بیرون رویم، که اگر صد
سال اینجا باشیم مرا خوش بود و راحتها باشد، امّا کاری برنیاید؛ اگر چه فرخروز
به تنِ خویش پهلوان است، کار پادشاهی من راست میدارم"، (ص 428. ج. پنجم).
ماهوس به سمک میگوید که اگر مسئله اینطور نبود هرگز به او
اجازه یِ رفتن نمیداد. سمک در پاسخ میگوید: "ای پهلوان، اندیشه مدار که زود
باشد که ما به هم باز رسیم."، (ص 432.
ج. پنجم). ماهوس هنگامِ وداع دویست دینار زر به او میدهد و میگوید: "این
قدر تو را در کار است" و در دنباله میآید: "و دست در بازو کرد.
بازوبندی بیرون آورد. و ده دانه گوهر شبچراغ بود. به عالم افروز داد. گفت: به
یادگار من میدار/.../ عالم افروز گفت: هیچ آسانتر از این نیست؛ اگر خواهی تا هماکنون
که بیرون روم از بهرِ دلِ تو پذیرفتم/.../ و ماهوس او را در کنار گرفت..."،
(ص 428. ج. پنجم).
سمک از درهیِ خونیان میرود. چند صفحه شرحِ سفرِ اوست و
وقایعی لایهبه لایه. روزی خبر به گوش ماهوس میرسد که سمک در اسارتِ ملکه دختر
تیغوست. پس مصمم میشود به هر قیمتی که شده سمک را از چنگ ملکه رها کند، حتا اگر
با جنگ و خونریزی. ملکه وقتی از مقصود ماهوس باخبر میشود پیکی میفرستد به پدرش
تیغو و تقاضای راهنمایی میکند. تیغو پس از مشورت با با قابوس شاه به دخترش اطلاع
میدهد که جنگ با ماهوس صلاح نیست و به طریقی مشکل را حل کند. ملکه موفق نمیشود و
سمک سرانجام آزاد میشود؛ "سمک بیامد. پیش ماهوس خدمت کرد. ماهوس او را در
کنار گرفت و پیش خود بنشاند و او را بپرسید"، (ص 428. ج. پنجم). امّا ساعتی نمیگذرد که سمکِ بیقرار دست به
عیاری و ماجراجویی میزند.
از سویِ دیگر ماهوس که اخبارِ نبردها و دسیسهها و پیروزیها
به گوشش میرسد با خود میاندیشد دیر یا زود فرخروز مالکِ هفتاددره خواهد شد، پس
بهتر است از همین حالا به خدمتِ او درآید. پس ماهوس به راه میافتد تا به دربارِ
فرخروز میرسد و به او خدمت میکند. از اینجا به بعد چهرهیِ دیگری از ماهوس
ترسیم میشود.
ماهوس نه تنها به زنان گرایشی ندارد، که وجودش سرشار است از
پیشداوری هایِ بیاساس نسبت به زنان. البته حکایتِ ماهوس بدانجاست ختم میشود که
او حداقل نسبت به یک زنِ عیار نظرش را عوض میکند. او در صحنهای در ملاقات با فرخروز،
ناگاه در میدانِ جنگ در مقابلِ لشکر قابوس قرار میگیرد، و ناگزیر باید بجنگد. ناگهان
چشمِ ماهوس به سواری میافتد چالاک و قوی. از فرخروز میپرسد آن جوان کیست و پاسخ
میگیرد او یک زن است. ماهوس اینگونه عکس العمل نشان میدهد:
"ای شاه ما را عیب دارند که زنان به صف مردان بیرون
آیند و اگر کسی از بهر زن پیش ما آید او را به خود راه ندهیم و زنان در دره
نگذاریم، مگر زنان که در میانِ ما باشند و دختران که از ما در وجود آیند، از بهر
آنکه کسی نگوید که یاری زنان کردند که زنان یاریِ زنان کنند. شاه گفت بدو منگر که
زنی است؛ مردانگی و میدانداری او را ببین. ماهوس گفت ای شاه، اگرچه مردانگی کند و
صدهزار مرد فکند آخر زن است، زنان را جایگاه پس پرده است نه پیش مصاف. یک زن است و
چنان پندارد که اینهمه سپاه که ایستادهاند کمتر از ویاند، هیچکس به مرد نمیدارد.
هر آن زن که خود را از مردان زیادت دارد و مردان را از خود کمتر داند نه نیک بود.
این خواری است که به ما آوردهاست." (ص 544. پنجم)
این سوارکار چابک کسی نیست مگر مرداندخت، او همسرِ فرخروز
پسر خورشیدشاه است. طبعأ نامِ «مرداخت» نیز به خودیِ خود گویایِ این امر است که
رفتارِ این زن زنانه نیست و سوارکاری و جنگیدن کارِ مردان است. مرداندخت در نبرد
با ساسان پهلوانیِ عظیم از لشکریان قابوس، میرفت که از اسب بیفتد. در این لحظه
چهره و مویِ او پدیدار آمد. ماهوس که نمیداند مرداندخت شاه است، حق به جانب به
شاه میگوید: "دیدی که چون افتاد، میگفت از این بتر چه باشد، زن را با
میدانداری چه کار؟ نام زشتی به ما آمدهاست که دو لشکر بدین صفت او را میبینند.
شاه سر در پیش افکند." (ص545. ج.
پنجم).
پس ماهوس تصمیم میگیرد
خود به صحنه برود و حسابِ ساسان و دیگر پهلوانان قابوس را کفِ دستِ آنها بگذارد
و به میدان میرود و موفق میشود نیزهای بر سینهیِ ساسان فرو برد. قابوس به محض
دیدنِ زخمی شدنِ ساسان به سراق که کنارِ او ایستاده میگوید این مرد باید ماهوس
باشد: "من دانستم که ایشان پیش من نیاید، هوایِ فرخروز دارند." (ص546. ج. پنجم).
ماهوس پس از کشتنِ ساسان دو پهلوانِ قابوس سران را می کشد.
پس از لحظه ای شیرغونِ پهلوان که بر آن است عرضِ وجود کند و انتقام عمویِ کشته شده اش
را بگیرد، از شاه تقاضا میکند او را به میدان بفرستد. وقتی شیرغون وارد میدان میشود
ماهوس به اعتراض دلیلِ آمدنِ او را جویا میشود. اینجا ناگهان شیرغون پایی سمک را
به میان میکشد و میگوید:" شاه اجازت دادهاست و پروانه آوردهام که از تو
بخواهد" (ص547. ج. پنجم). ماهوس نمیداند
پروانه کیست. پس میپرسد: "پروانه کیست؟" و آنگاه ناگهان عالم افروز
یعنی سمک در خدمت حاضر است: "گفت من آمدهام از بهر دلِ تو که شاه گفت نباید
آزرده شود. ماهوس بازگشت." (ص546. ج.
پنجم).
پس از این ماهوس اینجا وُ آنجا در صحنهای حضور مییابد
که تا اقرار کند قضاوتِ او در مورد مرداندخت اشتباه بودهاست. ابتدا کشف میکند که
مرداخت زن شاه است. گوراب پدرِ مرداخت حرف هایِ ماهوس را برایِ دخترش بازگو میکند:
"ماهوس با شاه بگفت که ما را هیچ به مرد نمیدارد و ما را چون زنان میشمارد
که پیشدستی میکند و در ما عیب دارند. تا بدان غایت گفت که هر که از بهر زنان کاری
کردهباشد او را به خود راه ندهیم"، (ص558.
ج. پنجم).
مرداخت به میدان میرود و به ماهوس میگوید:
"ای پهلوان ماهوس، از بهر دل نگا داشت تو میگویم که تو را
گمانی غلط افتادهاست تا فارغ دل باشی. بدانکه سخن چند روی دارد، کردار همچنین،
تا نگویی که من از آن نادان زنان باشم که بر مردان زیادتی جویم و بی عقلی کار کنم.
بدان و آگاه باش که من نه بدان پیشدستی میکنم و در میدان میآیم که شما را به مرد
نمیدانم یا خود را افزون از شما میشمارم، این بی عقلی از من نیاید و نکنم. از
بهر آن در میدان میآیم تا دشمن را خوار داشتهباشم و محل ایشان به هیچ ننهاده
باشم، تا گویند که شاه جهان فرخروز دشمن به هیچ نمیدارد و زنی را برابر ایشان
داشتهاشت"، (ص558. ج. پنجم).
یعنی که مرداخت با وجودِ آنهمه کمال و شهامت و دلیری فقط و
فقط برایِ خوارشمردنِ دشمن به صحنه یِ نبرد میرود. (داستان
سمک عیار سرشار است از اینگونه پارادوکسها.) مرداخت بعد از اینهمه دلیل و برهان
آوردن شعار میدهد: "رزم میدان زنان بنگر"، (ص559. ج. پنجم) و دهنه یِ اسبش را به سمتِ صحنهیِ
نبرد می چرخاند. و ماهوس که از سخنانِ مرداندخت خوشش آمدهاست به تأیید میگوید: "گفت
چنین است که او میگوید نه چنانکه ما پنداشتیم. به حقیقت خواری آوردن به دشمن است
که ایشان را محل زنی است"، (ص559. ج.
پنجم).
پس از گفته یِ خود پشیمان میشود و به نزدِ عدنان وزیر می رود
و می گوید : "ایهاالوزیر، چون بود اینکار، زینهار این سخن که از من شنیدی از
نادانی گفتم"، (ص560. ج. پنجم). وزیر
خیال او را آسوده میکند که شاه از او بد به دل نمیگیرد، چون او از ماجرایِ
پهلوانیهایِ زنِ شاه اطلاع نداشتهاست. ماهوس با خیال راحت از پیش وزیر میرود تا
ببیند چگونه مرداندخت قلبِ لشکر را میدرد. با دیدن دلیریهایِ او همراه با شیرغون
میگوید: "نام با خود دارد که مرد است نه دخت"، (ص561. ج. پنجم).
شیرغون و ماهوس به رگِ غیرتشان برمیخورد و وارد صحنه یِ
نبرد میشوند تا سرانجام فرخروز طبل آسایش را به صدا درمیآورد. پس از آن ماهوس در خدمت شاه است، امّا نقش
کمرنگی دارد. تا روزیکه راجمِ رسول نامه یِ تهدیدآمیزی برایِ او میآورد از جانبِ
پهلوان پیلتن. در این لحظه سمک که کنار او نشست هاست از ماجرایِ نامه مطلع میشود.
بخشی از این نامه بدین قرار است:
"ای پهلوان ماهوس، از احوال و کار سمک شنیدم که با تو
او را کار چگونه افتاد و آنچه کردی ما را معلوم گشت. بدان هیچ نگفتیم که مردمی از
عالم برنخاست هاست. اکنون کار به غایت رسید و از حد گذشت..."(ص593. ج. پنجم). در نامه از ماهوس خواسته میشود که
بیچون و چرا سمک را به مرزبانشاه پدر خورشیدشاه تحویل دهد. حال چرا باید سمک به
مرزبانشاه تحویل داده شود مشخص نیست. سمک میداند که باید برود. پس داستانی میبافد
تا از این مخصمصه رها شوند. امّا سمک کماکان نزدِ ماهوس به سر میبرد تا روزیکه
خبر میرسد لشکر قابوس در راه است. اینک سمک چارهای ندارد جز رفتن. پس از طیِ چند ماجرا دوباره سمک و ماهوس کنار
همند. و اینجا ناگهان سمک به همراهِ همسرش سرخورد که مدتها غیبش زدهبود ظاهر
میشود: "ماهوس گفت این کنیزک از کجا آوردی؟ عالمافروز گفت این کنیزک نیست،
زن من است، نام وی سرخورد. ماهوس عجب داشت. بر وی آفرین کرد و بنواخت و گرامی
کرد. بفرمود تا او را پیش مرزبانشاه ببردند." (ص615. ج. پنجم).
امّا اینجا داستان تمام نمیشود. هنوز سمک و همسر به راهنیفتادهاند
که پیلتن با حضورِ مرموزِ خود خوابِ سمک و ماهوس را آشفته میکند. پیلتن از
ماهوس میخواهد به او بگرود. به او میگوید خدمت به فرخروز بیهودهاست چون بسیاری
از یارانِ او را اسیر کردهاند: "بدان آمدم تا از کرده پشیمان شوی و بدان
امید که این غرور در سر داشتی باطل شد که فرخروز به هزیمت رفت و نیز خلقی بسیار
از آن وی گرفتهاند. میگویند که مرداخت و کاوه و گیل و گیلک که خود از آن ما
بودند و دختر قابوس، شرواندخت، که پیش فرخروز بود با خواهر لاک، همه را گرفتهاند،
مکن و به ترک خان و مان مگوی. تو دانی که من هر چه گویم و کنم مصلحت را گویم.
اکنون گفت مرا به کار گیر تا زیان نشوی. عالمافروز نشسته بود و گوش میداشت و
برخود میلرزید. تا ماهوس گفت ای پهلوان پیلتن..." (ص616. ج. پنجم).
داستانِ سمک عیار (این کتاب پنج جلدی) با این سه نقطه خاتمه مییابد.
عشق خورشیدشاه به سمک
در جلدِ سوّم داستان سمک عیار ما
با یک صحنه یِ کوتاه عشقی روبه رو میشویم. سمک به دیدارِ خورشیدشاه میآید. همین
چندی پیش خورشیدشاه به خاطرِ مهریکه به سمک دارد به او لقبِ عالمافروز دادهاست.
عالم افروز به محضِ ورود به درگاهِ شاه شروع میکند به حمد و ثنا خواندن و طبقِ
رسمِ آن روزگار شعری در ستایشِ خورشیدشاه میخواند. وقتی شعر/دعا به پایان میرسد سمک
میخواهد دستِ شاه را ببوسد که شاه از جایش برمیخیزد. خورشیدشاه از دیدن سمک آنچنان
هیجانزده میشود که بازوی او با بازوی سمک تماس پیدا میکند. این تماسِ جسمی نه
تنها باعثِ تعجّب حاضران میشود، که ذهنِ آنها را نیز غلغلک میدهد. حالت و نگاهِ
درباریان یا همراهانِ شاه آنقدر گویاست که خورشیدشاه مجبور میشود دهان بازکند و
از برادریِ خود با سمک سخن بگوید:
" خورشیدشاه از جا برخاست و او را درکنار گرفت و جمله یِ
پهلوانان نیز برخاستند. پس عالم افروز را در جانب راست خود بر تخت نشاند. چنانکه
بازوی خورشیدشاه به بازوی عالم افروز میخورد. پهلوانان چون این بدیدند هر کدام
دچار حالتی شدند. بر شاه معلوم شد که پهلوانان را چه شد!" (ج 3. ص 302).
پس خورشیدشاه برای اینکه به اطرافیان بگوید که رابطه ای
میان او و سمک نیست جمع را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید: "پس روی به
اصحاب دیوان کرد که ای بزرگان! بدانید این مرد برادر من بلکه پدر من است. در قلبِ
من به جایِ فرخروز و جمشید است. پادشاهی من شایستهیِ او است که من پادشاهی از او
دارم. حکم او بر من و بر پسرانم روان است. من از او هستم و او از من است. نام اصلی
او سمک بود. من عالم افروز نهادم. آنانکه نمیدانند بدانند و آنانکه نشنیدهاند
بشنوند که او در حقیقت جان من است." (ج 3. ص 302).
در پایان می پرسم: آیا این ذهنِ
بیمارِ جامعه است که هر تماسِ بدنی را رابطهای جنسی تلقی میکند یا خورشیدشاه
برایِ پنهان کردنِ احساساتِ درونی حالتِ دفاعی به خود میگیرد؟ آیا عشقِ خورشیدشاه
به سمک افلاطونی است؟ چرا پایانِ داستانِ عشق ماهوس و سمک دقیقأ در صحنه ای ترسیم
می شود که ناگهان سرخورد همسرِ سمک عیار پس از غیابی طولانی، از هیچ کجا دوباره
ظاهر شده است؟ و چرا تا پیش از آمدنِ سرخورد به درهیِ خونیان سمک اسمی از همسرش
به زبان نیاورد؟
و می پرسم: آیا راوی یا روایت کنندگانِ داستان – به عنوانِ
عضوی از یک جامعه یِ بسته، بر آن نبوده/نبوده اند تا بخشی از واقعیت هایِ اجتماعی
و نیازهایِ انسانی را به گوشِ عالم و آدم برسانند؟ آیا انسان، این موجودِ نیازمند
همان قدر که به خواب و خوراک و آب و هوا و مسکن نیاز دارد، تشنه یِ رابطه هایِ
انسانی و جسمانی نیز هست؟
اروس(Ἔρως) به زبان یونانی که همان عشقِ
جنسی است و خدای عشق. آمور که همان اروس باشد به اصطلاحِ رومیها و همراه با کوپیدو، که یعنی شوق.
مابقی روزگاری است که ما صرف میکنیم تا با لفافه و غلاف و جامه و پرده و پوشش
نیازهایِ انسانیِ خود را در مِهِ واژه ها بگنجانیم و زیبایی بیافرینیم، آنجا که
جای، جایِ هنر و ادبیات است. و چون پایِ فرهنگ و جامعه، عقدههایِ روانی، فردی،
فرهنگی، اجتماعی و.. به میان میآید زبانِ
دیگری وام میگیریم تا بگوییم انسانِ موجودی است ماورایِ وجود. زبانِ اوّل انسان
را به اعتلایِ فکری و آفریندگی راه مینماید و زبان دوّم به سانسور و رکود.
رباب محب- استکهلم/ مرداد ۱٣۹۲ خورشیدی برابر با ۲۰۱٣ میلادی
منبع:
"تنکامهسرایی
در ادب فارسی" دکتر جلال خالقی مطلق. مجلهی ایران شناسی، سال هشتم.
سمک
عیار (1369) فرامرزبن خداداد بن عبدالله الکاتبالارجانی. با مقدّمه و تصحیحِ دکتر
پرویز ناتل خانلری. چاپ پنجم. تهران. انتشارات آگاه.
اولین بار در سایت رندان منتشر شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر