یکی بود یکی نبود در سرزمین لاله ها و شقایق ها معلمی بود که می دانست چرا باید پشت میز صمد؛ در مصبِ رود بنشیند و راه دریا را به ماهیان کوچولو نشان دهد.او نه به ماهیگیر می اندیشید، نه به قلاب و سهمِ کلاغ. دلش یکسره با ماهی ها و مقصدشان دریا بود. روزی از آن روزهایِ پُرسپیده، رنگین کمانِ خیال اش را برآسمانِ پر آفتاب اردیبهشت پهن کرد تا ماهیانِ کوچولو خطِ افق را بهتر ببینند. پس با یک قدمِ بلند از پلکانِ ابریشمی رهایی بالا رفت و آواز داد؛ دوستانم نمیتوانم تجسم کنم که نظارهگر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟ این گفت در حالی که خوب می دانست پنجه هایِ کریه اختاپوس هائی که به لمبره هایِ زشت خود عاشق اند، دارند برایِ ماهی هایِ نازِ کوچولو زنجیری از کابوس و وحشت می بافند.و بالاتر و بالاتر رفت. روبه رویِ افق نشست و باز آواز از گلوی برکشید؛ مگر میتوان در قحطسال عدل و داد معلم بود، اما الف و بای امید و برابری را تدریس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوین و مرگ شود؟
بر رویِ زمین زیرِ پاهایش چلپاسه ای در آفتاب نشسته بود و دُمِ خودش را می لیسید. چلپاسه به رنگ سرب و خاکستر بود. بعد سیاه و خاکستر شد. و ناگهان انگار پشقاب پرنده ای باشد از جایش کنده شد و با یک جهشِ مذبوحانه از درخت بالا رفت و مثل اژدهایی بر شاخِ سرو پیچید. طعمه اش را به دندان کشید تا از درخت پائین بیاورد. اما گوئی طعمه بردوش اش سنگینی می کرد که با خیزشی لرزان آن را تا کنار رود کشاند تا به آب بسپارد و ماهی ها را بترساند. طعمه اش را که به آب افکند ناگهان رود بالا آمد و دریایی شد دوردست. از آن فاصله ماهی کوچولویی را دید آرام و شیرین در سطح دریا شنا میکرد. چشم هایش را مالید. خیال کرد دارد خواب می بیند. هنوز به خودش نیامده بود که صدایی شنید: حالا دیگر مردن برای من سخت نیست.
ترسید و به خود لرزید. پس آهسته چند قدم به عقب رفت. زیرِ بوته ی خاری خودش را پنهان کرد.
طمعه اش را دید به قامتِ یک ماهی برزگسال درآمده و دارد برایِ دوازدههزار بچه و نوهاش قصه می گوید؛ یکی بود یکی نبود ماهی سیاه کوچولویی بود که با مادرش در جویبار زندگی می کرد ... اکنون چلپاسه به شمایلِ اصلی اش درآمده بود؛ غولی بی شاخ و دُم پشت بوته یِ خار که در هر دقیقه کیلوئی باد به زیر پوست اش می رفت. اما در همان لحظه ای که غول داشت منشورِ آفت هایش را بر می شمرد معلمی رویِ کاغذهای سفیدش نوشت؛ مگر میتوان پشت میز صمد شدن نشست و به چشمهای فرزندان این آب و خاک خیره شد و خاموش ماند؟ و ناگهان صدها هزار ماهی همزاد و همرنگ صمد و ندا و ترانه و شيرين و فرزاد و مهدی و علی ، فرهاد و... به دریا پیوست و دریا طغیان کرد و غول و رمل و اسطرلابش را که لای بوته یِ خار گیر کرده بود با بوته یِ خار به قعر خود فروکشید. بالا رفتیم ماست بود. پائین اومدیم ماست بود. قصه یِ ما راست بود.
رباب محب
ماه می دوهزار و ده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر