۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

شعر هم مجنونی است که به سادگی می توان لیلی اش را برد.


تأمّلی بر "مادر" اثر کورش همه خانی


پارادوکس ها (تضادها) ما را به اندیشیدن وامی دارند. وقتی عقل در مقابلِ پارادوکس ها قرار می گیرد چه بخواهیم چه نخواهیم حضورِ ما حضوری فلسفی می شود. مرزهایِ نگاه ما در همین حضورِ فلسفی است که گاه بازر و شفاف می شوند، گاه کدر می مانند. به عبارتِ دیگر می توان گفت پارادوکس ها هم ما را به سویِ خود جذب می کنند، هم سبب می شوند تا ما در گم گشتگی هایمان که از ذاتِ پارادوکس ها نشأت می گیرند، غرق شویم. پارادوکس ها اما باعثِ دفع یا ایستایی نمی شوند. ایجادِ حرکت خصلتِ درونیِ آن هاست.
در کتاب "مادر" من پارادوکس ها را نه در وجودِ مادربلکه در هستیِ در خروشِ فرزند پسری می بینم که به مادرش عشق می ورزد. هستیِ او نگاهِ اوست به خود و مادرش. این جا من دوست ندارم با چشم هایِ فروید و عقده های رنگ وارنگ به این عشق نگاه کنم، چون مادر حکایتی است ازلی. حکایتی که با هی هیِ نی آغاز می شود: بخوان مرا ای نامِ تو بهترین آغاز. مادر یک سر و گردن از خدایش بالاتر ایستاده و فرزندش را با چشمِ دل می بیند. او همیشه آبی است. او همیشه آبی می ماند، زیرا که وسعتِ آسمان ها را در جثّه یِ کوچکش جای داده است. و خدا اُبژه ای است که از دست هایِ هنرمند مادر رنگ می گیرد. مادری که؛ نگاهش نطفه یِ نور می بست.
می پرسم اگر این بازی واژه نیست، پس اوول هایِ نور از کدام آب سرچشمه گرفت؟ آیا این سایه نبود که حضورِ نور را معنا داد؟ که پسر زیرِ چترِ مادرش بنشیند و سایه هایش را هاشور بزند؛ من به سوره هایِ شعر می رسیدم و جهان یک جمله یِ چشم اش می شد.
مادر نبض شعر فرزندت را بگیر. ضربانِ قلب اش زیرِ تیغِ نوستالژی ها بی وقفه می زند. پسرت می خواهد در حوضِ تنت آب تنی کند. یکی دو قطره اش کن.
تاریکی که می رسد، فرزند میل و خواهشِ نهفته ای دارد. این میل و خواهشِ نهفته با ترس و هراسِ از دست دادن آمیخته است. پس فرزند، حالا عاشقی است که التماسِ دیدار دارد و آرزویِ کاشتن ستاره هایِ خودی در چشم هایِ هم؛ انتظاریِ ابدی. انتظاریِ بی درمان.
و او شمع است که نمی سوزد، آب می شود تا آتشِ درونش را خاموش کند. و این همان پارادوکس درونیِ پسرِ شاعر است که به لطفِ زبانِ فارسی ممکن شده است. حال اگر بیاییم و این قطعه را به زبانِ دیگری برگردانیم شاید که این پارادوکس حضور فعّالش را در این قطعه گم کند:
شمع/از سوزِ دل/ آب می شود/ تا آتش را/ درخود/ خاموش کند.
هنگام دوباره خوانیِ "مادر" آن چه بیش از همه توّجهِ مرا به خود معطوف داشت نقشِ فراشاعریِ شاعرِ اصلی که همانا مادر است می باشد. کورشِ کوچک می خواهد درگاهواره بماند و از نورهایِ متصاعد شده یِ شاعر بزرگ تغذیه کند. اما به راستی مادر کیست؟ شاعر کجا ایستاده و نور می پاشد؟ شاعر کیست؟ آیا این کوروشِ شاعر نیست که در لباس مادر می کوشد بزرگ شود و به نگاهِ ژرف او برسد؟
او تا مادر، این نقطه یِ اوّل و آخر می رود. و خوب و سیّال می رود. مثلِ آب می رود آبی. مثلِ آب در زهدانِ مادر می رود؛ این شاعرِ تشنه یِ آینه و نگاه.
مینی مالیسم حاکم بر این دفتر و انتخابِ سوژه یِ «مادر» به عنوانِ سنگِ زیربنا، با عرفانی طنین دار و همخوان در آمیخته است. پنجاه و اندی قطعه یِ کوتاه، نمادِ معنایند؛ ژرفنایی راه یابنده و راه دهنده. به سویِ عشق و رهایی می روند این واژه هایِ بی نهایتِ اندک.
مثلِ سلول در تن.
مثلِ قامتِ کوتاهِ مادر که هرگز مانعِ رسیدن وُ وصل نشد. دست هایش تا هفت آسمان بالا بود.
مادر لولایی بود برایِ همه یِ درهایِ کوروشِ شاعر؛
باغی در چشمت/ منقاری سبز/ در صدایِ من.

امّا در خاتمه از یک مهّم نگذرم! و آن یک نکته یِ عجیب است که منِ خواننده را ناگهان به تحیّر وامی دارد. این نکته چیزی نیست مگر چرخشِ ناگهانی شاعر در دایره هایش، امّا خارج از مرکز. خروجی لغزنده، ولی شاید ناخودآگاه. این خروج ربطی به نفسِ شعرِ کوروش ندارد. شعرِ کوروش تا صفحه یِ ۷ ۷ حرف اش را رسا و گویا زده است. این خروجِ شبح مانند، فقط یک مصاحبه است که در پایانِ کتاب، می کوشد نیشی به پیکرِ شعر بزند. شعر امّا نیش پذیر نیست، چون تفسیر ندارد. شعر تفسیر ناشدنی است، زیرا که حقیقتِ وجودیش از جنسِ پارداوکس هایِ معمارِ اوست. اگر این سخن به ترجیع بندی کهنه مبّدل نشده باشد، که خواننده از دریچه یِ نگاهِ خود تفسیر می کند، پس باید نوشت بگذار خواننده تفسیرهایِ خودش را بکند. تفسیرهایش را با شعرِ تو آغاز کند و با شعرِ تو به پایان برساند.
کارِ تویِ معمار فقط معماریِ شعر است. که با شعر؛ یک آغاز است مثلِ مادر. که با شعر یک پایان است مثلِ مادر. و در گنجینه یِ صدا/کلمات/سکوت را عیتقه می کنند. و دیگر هیچ!
پس جایِ این مصاحبه کنارِ این اشعار نرم و مخملی نبود وُ نیست. به اعتقادِ من نقدها و مصاحبه ها مبحثی جدا از شعراند؛ نه در مقامِ شعر قرار می گیرند، نه کنارِ آن. شعر با نقد و مصاحبه در تعارض است. گرچه سنّتِ متعارفِ امروز سعی دارد خلافِ این را به شاعر بقبولاند، اما شاعری عاشق چون کورش، مجنونی که لیلی اش را برنده اند، باید واقف باشد که شعر هم مجنونی است که به سادگی می توان لیلی اش را برد.
رباب محب

کورش همه خانی مادرچاپ اول 1386 نشر ریاحی ایران.

هیچ نظری موجود نیست: