"پاورقی" ٨ ۲۰۰ نشر باران. استکهلم.
فرشید صدیق نیا
چندی پیش هدیه ای از سرزمین برف و سرما؛ کشور سوئد به دستم رسید. این هدیه یِ ارزشمند دفتر شعری بود از رباب محب با عنوان «پاورقی». حال این دفتر از چه پیچ و خمی گذشته و بی جلد به دستِ من رسیده بماند که قصّه ای است در نوعِ خود شنیدنی، امّا دراز. اینجا باید اقرار کنم که متأسفانه کشفِ رباب دیر حاصل شد. من تا همین دیروز با نامِ او بیگانه بودم. اما پس از خواندنِ این دفتر احساس کردم سال هاست با اندیشه هایِ رباب آشنا هستم. کتاب را که باز کردم دیگر نتوانستم آن را ببندم. صد و پانزده صفحه شعر را با ولع خواندم و چون به قطعه یِ هشتاد و شش رسیدم و خواندم سفر/حرمتِ سؤال شد/ و بعد.../ هفتاد سر،/ خواب هایِ بیابانی ام/ در باد، چشم هایم را بستم. دفتر را روی زانوانم گذاشتم و محو اندیشه هایِ ژرف شاعری شدم که از بالا به نظاره یِ خود نایستاده است؛ بلکه کنارِ خودش ایستاده و به دخترکی که به سنین میانسالی رسیده نگاه می کند. در حاشیه بودن و در حاشیه ماندنِ او از ابتدایِ دفتر حضوریِ شفاف می یابد. انگار در حاشیه بودن و در حاشیه ماندن هدفی است که رباب آگاهانه انتخاب کرده و دنبال می کند تا آنجا که او خود را "پاورقی" خطاب می کند؛ پاورقیِ اول منم: هیاهویِ تن/آهوی من.
هشت پاورقی/حاشیه بعد از هر ده شعر می آید. در آخرین پاورقی شاعر با اطمینان می گوید که آن چه نوشته است در دستِ خواننده شعر می شود و می ماند: پاورقیِ هشتم منم؛ بر زانوتان نشستم تا با بوسه ای بر گوشه یِ لبانتان شعر شوم و ...شدم/ و .../ سلام. گوئی اینجا پاورقی هم شاعر است هم شعر او.
در نامه ایِ الکترونیکی از خانم محب دلیلِ انتخابِ عنوان کتابش و اصرارش به حاشیگی را پرسیدم. به من پاسخ داد؛ "انسانِ ایرانی هر کجایِ دنیا که باشد حاشیه ای است. زندگیِ انسانِ ایرانی یعنی تلاش برایِ اثباتِ وجود. تلاش برایِ اثباتِ من هم هستم و مرا هم ببینید. در عینِ حال در حاشیه بودن یعنی نوعی توضیح. توضیحِ آن چه که مبهم است. منِ ایرانی منی مبهم است و توضیح می خواهد. انسانی که فردیّت ندارد و همیشه باید زیرِ چترِ جمع خودش را ببیند و به دیگران نشان دهد. البته فراموش نکنیم که من این شعرها را سال ها پیش نوشته ام. شاید این روزها از برکت جنبش سبز حرکتی در این سرزمین روی داده باشد. نمی دانم."
نگاهِ رباب به مفاهیمی چون تنهائیِ، عشق، هستی و خوشبختی اغلب با طنزیِ نهفته آمیخته است. این طنز گاه به گونه ای سیاه ولی ابریشمین موج می زند. به شعر صفحه یِ بیست و دوم نگاه کنیم: چرا تنها بمانی/با دست هایِ زیر چانه/ به نقطه یِ پایانیِ این خط- که تویی/نگاه کنی؟ عشق اینجاست؛ کنارِ تو/ و آدم هایِ وبلاگ ها زیبا شده اند/در این فلش که تو را از خدا به فلسفه/از فلسفه به عشق/از عشق به ضیافتِ شک می خواند.../ یا شعر بیست و پنجم: خوشبختی یعنی این پنجره با توفان هایِ پشت اش/و یک ردیف کتاب/بر جانبِ زانویِ خسته/که تعریف هایِ تو را/گمراه می کنند.
اما رباب شیفته یِ تنهائی اش است: بال هایِ در شب/برایِ من آتشی ست/ آن چه کمرگاهِ تو را/شانه یِ صد خواب می کند/ (شعر دوازدهم)
بسیاری از اشعار این دفتر حاکی ازپریشانحالیِ انسانِ معاصر است و نه تنها انسانِ مهاجر. شاعر دلش از روزگاری که با کلیشه ها عجین شده، گرفته است؛ کلیشه هست/رخ نمی دهد/جایی کنارِ من/جایی درونِ ما/دهانی هست بی دندان که سکوت را ناجویده عبور می دهد.../ او اعتراف می کند که ما (آگاهانه یا ناخودآگاه) همه تن به این کلیشه ها می دهیم.
رباب محب خیلی حرف دارد. دلش پر است. سرش پراست. انگشت هایش از حسّ در فوران است. از این روی این کتاب همانقدر که ارزش خواندن دارد شایسته یِ بررسی است. به امید خواندنِ بیشترِ رباب؛ اگر شعرهایش به دستم برسد. بی جلد یا باجلد توفیری ندارد. و این مختصر تنها یک سپاسِ قلبی است به قلمی که به من لحظه هایِ خوش خواندن بخشید!
خرداد ۱٣٨۹ - ژوئن ۲۰۱۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر