این داستان با صدای گرمِ آقای عباس معروفی به تاریخ چهاردهم خرداد برابر با چهارم ماه جون/ژوئن از رادیو زمانه پخش شده است.
می توانست اسم اش سرنوشت باشد. یا قسمت. یا هر اسمِ دیگر. مثلأ دولت یا بخت. ذلّت. نکبت. اصلأ چه فرق می کند اسمش این باشد یا آن؟ به هر حال این پویان نیست که مرا به اینجا کشانده است. این جاده یِ باریک جنگلی هر روزه است که روز و روزگارِ مرا رقم می زند. بیست سالِ آزگاراست این راه را رفته ام. در زمستان. رویِ تّلِ برف. در سوز وُ در سرما. در بهار با آلرژی هایِ رنگ وارنگم. آلرژی از گرده یِ گلِ درختِ غوشه. از علفِ سبزِ چیده شده. از خودم که همیشه در بهار عاشق شده ام و هر زمستان از خودم پرسیده ام عشق یعنی چه؟ در تابستان، با سبزهایِ پُر رنگِ استکهلم که آدم ها و خانه ها را دوباره در چشم ها زنده می کند. در پائیز با جادوی رنگ هایش...
خاکِ این جنگل، صفحه یِ شطرنجی است که از فصلی به فصل دیگر مُهره هایش را عوض می کند اما مرا مثلِ همیشه در همان لباسِ همیشگی به خود راه می دهد. من. منِ بی رنگ یکی در میانِ باقیِ رنگ هایش، باقی.
ده سالِ پیش بود. بهار بود وُ من عاشق شدم. و بعد ده سالِ دیگر این جاده یِ رفته را رفتم. هنوز هم دارم می روم. راه رفتن یعنی رسیدن به فکر. فکرهایی که تا ساعتی دیگر فرصتِ لمسشان نیست. امّا حالا فکرها همه یکجا می رسند: این روزها انباری، اتاقِ خوابِ من است. تنگی و تاریکی اش کمی بزرگ تر از تنگی و تاریکی است که در درونم احساس می کنم. اما هر چه باشد تنها نیستم. گوشه و کنار عنکبوت ها و خرخاکی ها حضوریِ شفاف دارند. عنکبوت ها راهِ خودشان را می روند. گوشه ای کنارِ سقف. خرخاکی ها مهربان اند. آرام و بی صدا حاشیه ها را می گیرند و می روند. کجا می روند، نمی دانم. به من نزدیک نمی شوند. من در وسطِ انباری رویِ مبلِ اسقاطی ای که قرار بود بیرون بیندازیم مچاله می خوابم. هر چه باشد از رویِ تختخوابِ دونفره کنارِ پویان خوابیدن بهتر است. نه، دیگر رویِ تختخوابِ دونفره کنارِ پویان جایِ من نیست. من آن جا خودم را خیلی تنها می دیدم. امّا حالا اگر پویان راحتم بگذارد... هر شب قبل از به رختخواب رفتن در راه پله می ایستد و با صدایِ بلند می گوید: منتظر می مونم تا از خرِ شیطون پائین بیای.
تصمیم خودم را گرفته ام که دیگر نه بر رویِ شانه هایِ خری سوار شوم، نه از شانه هایِ خری پیاده. همین جا در این جاده یِ جنگلی هر روزه. آنقدر بمانم که از جنسِ باد شوم.
امروز یکی از همان روزهایِ سال هایِ دهه یِ دوّم است. به جلو می روم. اشک نمی ریزم. خشک شده اند و جائی در سیب گلو گیر کرده اند. سیب دارد می سوزد. ورم کرده است، اما سنگینیِ سرم نمی گذارد سوزشِ سیب را احساس کنم. دارم فکر می کنم شاید به تعریفِ پویان برسم؛ موجودی که به خودش و خواهش هایِ دلش پرتاب شده. خیال می کنم به یکی دو تعریف جامع نزدیک شده ام که سنجابی به سرعت از جلویِ پایم می گریزد و تعریف هایم را مخدوش می کند. دوباره فکر را از سر می گیرم؛ چطوری می تونه تا بوق سگ پای کامپیوتر بشنیه وُ پورنوگرافی نیگا کنه. اونم تویِ همون اتاق، چند قدم اونطرف تر که من دراز کشیدم؟
سنجاب از درختِ غوشه یِ کهنی بالا می رود و نگاهم را با دُمش به بالا می کشد. ناگهان ابرها را می بینم. دسته دسته پینه یِ سیاه. به گریه می افتم. انگار باران است دارد می بارد. برایِ لحظه ای به یک معنا می رسم و دور می شوم. معنایِ پویان نبود که آمد و رفت. تعریف خودم بود. زنی به شمایل نبات در پیراهنی از جنس باد.
باد جایی در درونم می وزد و جاده در زیرِ مِه اشک هایم بیگانه و غریب است. اما با این حال می توانم بینم از یک گردنه یِ باریک که مرا به محلِ کارم نزدیک می کرد، دور شده ام. می ایستم. به پشتِ سرم نگاه می کنم. سرم را تکانی می دهم و با صدایِ بغض آلودم می گویم: دیر یا زود رسیدن چه توفیری داره؟ همیشه همون آدم هایِ منتظرِ بیمار. با همان حرفایِ همیشگی؛ خانم دکتر دارم می میرم نجاتم بده. بدبختایِ فلک زده نمیدونن خودم تا خرخره تویِ گِل گیر کردم. گِل عشق. عشقِ گِل آلود. غدّه ی سرطانی. لاعلاج. دردِ بی درمون. نه دیر یا زود رسیدن چه توفیری ندارد. رسیدن به سرِ کار هم مثلِ رسیدن به عشقِ در یک نگاه می ماند...
بر نمی گردم. به راهم ادامه می دهم. وهمانطور اشک می ریزم. جاده یِ باریکِ جنگلی با چهره یِ زنِ جوانِ دوچرخه سوار ناگهان به پایان می رسد. دو چرخه سوار آهسته از کنارم رد می شود تا بگوید اسمش خوشبختی است. پوست اش پیازی است. رگ هایش پُرخون. موهایش گندمزاری در نسیمِ ملایمِ صبحگاهی. پشتِ زینِ دوچرخه اش دخترکش رویِ صندلی مخصوص کودک نشسته است و به سگ می خندند. سگ به موازات دوچرخه می دود. او نیز می خندد. قلاده اش را می بینم زیرِ زین دوچرخه قفل شده.
به قلاده هایِ بیشمارِ خودم فکر می کنم و به راهم ادامه می دهم.
بیست و پنجم ماه می دوهزار و ده/ استکهلم.
۱ نظر:
سلام عزیزم. خیلی خوب بود. میدونی لحظاتی هست که آدم فقط حس میکنه و تو خیلی لطیف تو نوشته ت اوردی. اینطوری بهتر حس ات میکنم. ممنون...آذر کیانی
ارسال یک نظر