
خانه. این خانه جهنم نیست. یک مرداب است. راکد. راکدِ راکد. دو سه تا آدمِ اسقاطی مثل خزه رویِ گلبرگ هایی نشسته اند که روزی اسمشان نیلوفرِ آبی بود. اما حالا؟ حالا یکی از آن ها دُلا دُلا راه می رود و فایز می خواند؛ خداوندا جوانیم به سر رفت، درخت شادکامی بی ثمر رفت، درخت شادکامی عمر فایزسر شام آمد و بانگ سحر رفت... ای.... غریبی بی کسی بی آشیونی...
صدایش مثل موشکِ در حالِ سقوط زیرِ پوستم می رود، خراش می دهد وُ منفجر می کند. اما فقط یک لحظه. و همه چیز همیشه در همان یک لحظه اتفاق می افتد. وقتی صدایش خاموش می شود و جز خرابی هایِ زیرِ پوستم چیزی پشتِ سرِ خودش جا نمی گذارد.
آه... آدم ها. آدم های این خانه.
اون یکی رو که اسمش آقاجونه اصلن نمی شناسم. زبون که باز کردم شنیدم روزی مامانم گفت: دخترم این آقاجونته. منم ادایِ مامانم رو در اُوردم گفتم آقا جون و یادگرفتم آقا جون یعنی چی. یک مرد غریبه که فقط روزهای تعطیل سر و کله اش تویِ خانه یِ ما پیدا می شد. حالا از آن روزا خیلی گذشته است. مردِ غریبه جزئی از اشیاء عتیقه ی این خانه شده. مثل هر روز، آن گوشه نشسته. رویِ همان مبل رنگ پریده یِ مخملی. طوری نشسته که انگار همه ی دنیا را به تخمش گرفته است.
صدایش را می شنوم. مادرم است می گوید: "روز پشتِ روز رویِ تخماش می شینه و نمی دونه دنیا دستِ کیه. نیگاش کن! کنترل از راه دور از دست اش نمی افته، اما حالا بیا به ش بگو صداش رو ببند ببین چه بی ربطی تحویلت میده: دنیا یه هیتلر کم داره. کسی نیس به ش بگه آخه مردِ حسابی خودت رو تویِ آینه ندیدی؟"
می بینم به طرف اش می رود. می گوید: "می دونی چیه حاج آقا؟ دینا تا همین چند روزِ پیش یه هیتلرکم داشت، ولی حالا هر نقطه یِ همین خراب شده یِ خودمونَم که بری یه چند تا شو پیدا می کنی که به هیتلر گفتن زِکی. به خدا صد دفه بدتر از هیتلرمیتلرن. حاج آقا، حالا این ماس ماسک رو که مثه خایه هایت وِل نمی کنی، وِل کن برو تو صف گوشت. این ریش و پشم واسه یِ ما نون و آب نمی شه."
نگاهش می کنم. یک دست اش تویِ شلوارش فرو رفته و با دستِ دیگرش کنترل از راه دور رو محکم گرفته است. چادرنماز مادرم را سرم می کنم. جانمازش را رو یِ فرش پهن می کنم و تظاهر می کنم دارم نماز می خوانم. بعد از دوبار دولاراست شدن می گویم: آقاجون لطفن صدایِ تلویزیون رو کم کن. دارم نماز می خونم. سکوت می کند. دوباره می گویم. می گوید: چی؟ می گویم: دارم.... نماز.... می خونم... صدایِ... تلویزیون رو.... کم کن. دوباره می گوید: چی؟ می گویم: آ... قا...جون... صداش تا... هفت خونه... میره. لطفن خفه اش کن. باز می گوید: چی؟ می گویم: گفتم صداش رو ... کم کن. می... خوام... نماز ... ب... خو....نم. می گوید: چی؟ می گویم: صداش... صداش... صداش رو کم کن!
مادرم سرش را از توی آشپزخانه بیرون می کشد. از لایِ مقنعه ی سیاهش سر کوچکش را می بینم. مثل یک گنجشکِ کوچک تا گردن سرک کشیده می گوید: "به ش بگو آخه مردِ حسابی از پشتِ اون پشته یِ پشم صدائی جز صدای گوز بالا میاد؟ پاش برو اون پاکتِ شکری رو که تا آخرریختی توی لیوانِ آبت وُ سر کشیدی بخر بیار. چن دفه بگم این پشم و شیشه نون و آب نمیشه". آن گاه مادرم به من نگاه می کند، می گوید: از کی تا حالا تو نماز خون شدی؟ می گویم: ورزش خوبیه. بخصوص وقتی تویِ این خراب شده جای نفس کشیدن نیست. آدم نمی تونه... حرفم را قطع می کند و با صدای بلند می گوید: آهان که این طور! جارو زدن چی؟ جاروزدن ورزش نیس؟
ناگهان صدایِ آقاجون را می شنوم می گوید: "زن تو اصلن چشمِ دیدنِ منو نداری. من بودم پاکتِ شکرارو خالی کردم، یا پاکت از دست خودت افتاد زمین؟ من هی گفتم این زمین مثه آسمونِ آفتابی برق میزنه. تو هی شکرا رو ورداشتی ریختی تو سطل آشغال". می گوید: می بینی؟ این مرد کرِ مصلحتیه. صدایِ منو چطوری از این جا شنید؟ می گویم: مامان جون شما کوتاه بیا.
چادرنماز را از سرم برمی دارم و به طرفش می روم. یک پایم را بالا می برم تا به زمین بکوبم بگویم: این لعنتی رو بدش به من. می بینم پلک هایش رویِ هم افتاده و دارد خرناسه می کشد. بالشی می آورم و زیرِ سرش می گذارم. به شکلِ گربه یِ ملوسی رویِ مبل در خودش مچاله می شود.
لحظه ای بالایِ سرش می ایستم و نگاهش می کنم. بعد چشمم هایم را می بندم تا بهتر ببینم. صدائی توی سرم با دهانِ من می گوید: از مرده نمی ترسم. یعنی از مرده یِ غریبه نمی ترسم. ولی مرده یِ آشنا... مرده یِ عزیز... عزیز؟ حتا اگه این عزیز آقاجونِ غریبه باشه...نه...
نه. تحملِ دیدنش را ندارم. صدایِ جمعیت در سرم می پیچد. صحنه نزدیک است. همین حوالی ست. همین پشت، چند قدم مانده تا خانه یِ ما. مرگ برشاه. مرگ برشاه.
صدایِ خودم را می شنوم و صدایِ بمِ پسرخاله ام احمد؛ سرتو ببرپائین. به پاهات بخوره طوری نیس. صدایِ هلیکوپترو شلیک تیر صدایِ احمد را خفه می کند. چند دقیقه می گذرد. هیاهو جایش را به خاموشی می دهد. آهسته سرم را بالا می آورم و به احمد نگاه می کنم. کنارم ایستاده و سرش را لایِ کاپشنِ سربازیش پنهان کرده است. چقدر عاشق هم بودیم!
با سرانگشت تلنگری به شانه اش می زنم: رفتن. تموم شد. سرش را بالا می آورد. نفسی تازه می کند می گوید: چی تموم شد؟ عجب خوش خیالی ها! تازه اولشه.
برمی گردیم. خیابان بیست و هفت متری خاتم از آدم و پرنده خالی است. آهسته آهسته به طرفِ خیابانِ دماوند می رویم. خاموشِ خاموش. ناگهان سرجایمان میخکوب می شویم. دُرست می دیدم. سربازی تیرخورده، پشتِ درِ گاراژِ بسته، بر رودِ جاریِ خونش آرام خوابیده بود و احمد دیگر کنارم نبود.
چند مرد از راه می رسند. می ایستند. به هم نگاه می کنند. یکی از آن ها جلو می رود و اسکناس بیست تومنی رویِ شکمِ مردِ تیرخورده را برمی دارد و در جیبِ مرد می گذارد. دیگری چند قدم به جلو می آید. می گوید:کسی این جا ماشین نداره. باید برسونیمش به بیمارستان. به احمد نگاه می کنم. می گوید: من دارم. و دور می شود. در رودِ جاریِ خونش.
به خودم برمی گردم. به مرگِ خودم فکر می کنم. نمی دانم دلم می خواهد به جایِ احمدِ تیره خورده باشم یا نه. آرام و بی صدا وُ گمنام گوشه ای در شلوغی بمیرم یا مثلِ شاهِ مرده در غربت توی تابوتی پر زرق و برق؟ یا؟
به آقاجون نگاه می کنم. به آرامی به طرفش می روم. سرم را به صورتش نزدیک می کنم. نسیمی گرم از پره هایِ بینی اش بیرون آمده و گونه ام را می نوازد. کنترل از راه دور را از دستش بیرون می آورم و آهسته به طرف تلویزیون می روم تا خاموشش کنم. صدایش را می شنوم امر می کند:
به ش دست نزن!
نفسی به راحتی می کشم و در دلم به زری لعنت می فرستم که تا اوضاع را پس دید زنِ یک پیرمرد پولدار شد و سر از پاریس دراُورد. آن وقت علی که من باشم ماندم و حوض ام و این دو آدم که یکی آقاجون باشد و دیگری مامان جون. دور و برِ هم وول می خورند. غر ولند می کنند. هر کدوم ساز خودشان رو می زنند. و اسمِ مرا گذاشته اند؛ پیردختر.
صدایِ مادرم را می شنوم، می گوید: بی خودی جون نکَن. نمی تونی از دست اش دربیاریش. چشمم به شورت پاره اش می افتد. دو سوراخِ پهلوئیِ شورت مرا به کوچه می کشانند. با عجله از خانه بیرون می روم تا از مغازه ی یا علی برای پدرم شورتی بخرم.
وارد مغازه می شوم. به خانم فروشنده یِ بی حجاب پشتِ پیشخوان سلام می کنم می گویم: لطفن یه شورت مردونه. بدون این که به من نگاه کند با صدایِ بمی می گوید: نوبت شما نیس. برمی گردم. کسی آن جا نیست. می گویم: ببخشید، حاج خانوم این جا که کسی نیس. پاسخ می دهد: تو اتاق پُروه. می گویم: خُب حاج خانوم تا اون بیاد بیرون، لطفن کارِ منو راه بندازین. ثواب داره. می گوید: ثواب بی ثواب. همین که گفتم، وقتِ شما نیس. و به من پشت می کند. موهای بلند رنگ شده اش توی ذوقم می زند. چرخی به دُور خودم می زنم. به لباس هایِ زنانه نگاه می کنم. یک قفسه، چند بلوز رنگی به دقت روی هم چیده. چند ردیف روسری های رنگی و مقنعه هایِ یک رنگ. قفسه های رو به رویی از لباس های بچه گانه و مردانه توّجهم را به خود جلب می کند. صدایم را می شنوم: آخه این مغازه که ورودِ مردا رو ممنوع کرده این همه لباس مردونه واسه چی؟ خانما بیان واسه شوهراشون خرید کنن؟ صدایِ خانم فروشنده را می شنوم که گوئی صدایِ درونیِ مرا شنیده است: بله حاج خانوم. مگه خودت نیومدی شورتِ مردونه بخری؟ مردا که خرید بلد نیستن.
پاسخ نمی دهم. بلوزی برمی دارم و از پله ها پائین می روم. یک ردیف روپوش های زنانه، یک ردیف کت و شلوارهای مردانه و سه چهار اتاق پرو در یک راهروِ باریک می بینم. زنی چادر به سر روی صندلی نشسته است. سرش پائین است و به جائی نگاه می کند که نمی دانم کجاست. به اتاقک های پرو نگاه می کنم. کفش های زنانه پشت پرده های افتاده به من می گویند اتاقک ها اشغال اند. بعد از لحظه ای زنی بیرون می آید. تا سینه برهنه. از پله ها بالا می رود. صدایش را می شنوم: کمی تنگه حاج خانوم. شاید هشتادِ بِ بهتر باشه.
زن با دو کرست سیاه و سفید توری برمی گردد. زنِ چادری خیره به اونگاه می کند و بعد به طرف من برمی گردد و سرش را به نشانه یِ چه دنیائی شده تکان می دهد. صورتش را توی چادر پوشانده و به جز چشم هایش چیزی دیده نمی شود. عدسی ها مثلِ دو دُکمه یِ زیرِ سیاه توی کاسه یِ چشم هایش دوخته شده اند.
یکی از اتاقک ها خالی می شود. زن چادری از جایش تکون نمی خورد. می گویم: نوبت شماس. با سر اشاره می کند؛ نه. شما بفرماین. واردِ اتاقک می شوم. چادرم را درمی آورم. رویِ چوب لباسی آویزان می کنم. هنوز پیراهنم را از تنم درنیاورده ام که احساس می کنم دو تا چشم دارد به من نگاه می کند. به آینه خیره می شوم. نه این چشم های من نیست. برمی گردم. لایِ پرده یِ بالازده دو چشم می بینم. فرصت نمی کنم بگویم: حاج خانوم چیکار دارین می کنین؟ زن با عجله پرده را رها کرده و پشت پرده گم می شود. از لایِ پرده سرم را بیرون می آورم. می بینم زن گوشه ی پرده یِ اتاقک کناری را بالا زده است. از لایِ چادرش پاهایش دیده می شوند. شلوار مردانه به پا دارد. دستم را دراز می کنم و با یک حرکت چادر زن را از سرش پائین می کشم. ناگهان مرد جوان نیمه پوشیده ای با دهانِ نیمه باز رو به رویم ایستاده است. می خواهم فریاد بکشم: مردیکه تو این جا چیکار می کنی؟ که مرد دست اش را به طرفم دراز می کند و گوشه یِ چادرش رو از توی دست هایم بیرون می کشد و با سرعتِ هر چه تمام تر از پله ها بالا می رود.
لحظه ای گیج و مبهوت سرجایم می ایستم. بعد از پله ها بالا می روم. مرد آن جا نیست و زنِ فروشنده پشت به من ایستاده دارد آهنگی را زیرِ لب زمزمه می کند. می پرسم: حاج خانوم می دونین این خانومی که الان از مغازه رفت بیرون کی بود؟ زنِ فروشنده همان طور پشت به من پاسخ می دهد: مشغول بودم. ندیدمش. می گویم: یه مردِ چادری بود. زن با شتاب به طرفم برمی گردد: یه مردِ چادری؟
- بله یه مردِ چادری.
ناگهان می بینم زن کمی دست پاچه می شود: نه. نه خانوم. حتمن اشتباه کردین. گفتین شورت مردونه می خواین؟ چه اندازه باشه؟می گویم: اندازه ی آقاجونم.
زن سری تکان می دهد و برمی گردد. صدایش را می شنوم. دوباره زیرِ لب آوازی زمزمه می کند. مردِ زن نما را فراموش می کنم و به خودم می آیم: لارج، لارج باشه. زن برنمی گردد و همان طور که زیر لب زمزمه می کند می گوید: حاج خانوم فرمایش؟ دستی به شانه ام می خورد. برمی گردم مادرم را پشت سرم می بینم.
" نه حاج خانوم فرمایشی نیس. اومدم دنبالِ دخترم."
مادرم با چشم و ابرو به من می فهماند باید از مغازه خارج شوم. هنوز پایم را در پاگردی مغازه نگذاشته ام که صدایِ آهسته اش را می شنوم: "تو تا چشمِ منو دور می بینی سراز این جا در میاری. دختر،اگه یه جو عقل داشتی مثه خواهرت رفته بودی خونه شوهر. آخه کی می خوای بفهمی مغازه یِ یا علی بنگاه شوهریابیه نه جایِ خریدنِ شورت. چرا نرفتی سراغ مغازه یِ خانم هاشمی که با صحبتایِ شیرینِش کُلی آدم رو از تنهائی در میاره. ببینم، نکنه عمدَن میری سراغِ این یاعلی؟ هان!" می گویم: "مادر دست بردار. خواستم یه دفه شده یه لطفی به آقاجون بکنم. غلط کردم؟ آره راست می گی مامان جون اگه من یه جو عقل داشتم مثه زری که دو سال ازم جوون تره به شماها پشت می کردم وُ می رفتم دنبالِ زندگیِ خودم. خواستگار نداشتم؟ یا کی بود که نذاشت شوهر کنم؟ همین خودت نبودی که هی نالیدی آدم بچه رو واسه چی می خواد؟ واسه زمان پیری؟ هان؟ حالام هی دنبالِ من راه میفتی که چی؟ می ترسی. نه؟ می ترسی یه وقت..."
...
در چند قدمی خانه مادرم حرف مرا قطع می کند می گوید: حجابتو مرتب کن. حاج آقا رحیمی داره میاد. می گویم: به دَرک که داره میاد. مؤمنه، خُب نیگا نکنه. مادرم در خانه را باز می کند و می گوید:"برو. برو تُو. حالا جای عصبانیت نیس. ما جلویِ دروُ همسایه آبرو داریم."
به خانه وارد می شوم. چادرم را پشتِ در خانه از سرم در آورده و بر رویِ زمین پرتاب می کنم "گه بگیری روزگار!"
چشمم به پدرم می افتد. تا مرا می بیند، دست هایش را از هم افقی باز می کند و به طرفم می آید. "مهری جون، دخترم، من پدر بدی بودم. اما از امروز قول میدم. قول میدم باباجونی باشم که واسه ات جون میده."
به من نمی رسد. رویِ زمینِ هال همان طور با دست هایِ بازِ افقی پهن می شود و می ماند. صورتش مهتابی است. چشم هایش باز و عسلی.
بالایِ سرش می ایستم. دست هایم حالت کَرنش به خود می گیرند. پاهایم می لرزند و چشم هایم به شورت پاره اش خیره می ماند. راه راهِ آبی و خاکستری.
صدایِ جیغِ مادرم را نمی شنوم. می شنوم می گوید: "صنم عشق تو همچون نار نمرود، مرا در منجنیق عشق فرسود، خلیل آسا رود فایز در آتش، تو «قل یا نار کونی برد » کن زود... آی... مونسم. مونسم کجا رفتی مونسم؟ مونس..." این اولین باری است صدایِ عاشقانه یِ مادرم را می شنوم، شریکِ زندگی اش را مونس صدا می زند.
رباب محب ژانویه دوهزار و ده/استکهلم
اشعار از فایز دشتی
این داستان اولین بار در سایت اثر با نام " پیردختر" به چاپ رسیده است.
asar.name/1982/04/blog-post_19.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر