استفان یونسون
سال
گذشته همکارم یوناس تِنِه در نقد و بررسی آثار نویسندهگان پراگ اینگونه نوشت: «هر کسی کافکایی درونِ
خود دارد».
که هم به معنیِ «وجود خارجی داشتن»
است و هم «به او تعلّق داشتن» پایهی فلسفه خود را گذاشت: آدمی از بدو توّلد آماده
مهار شدن است، و بودن همان بنده بودن است. ناگفته نماند که بندهگی کافکایی از جنس
بندهگی دین و اسطوره نیست که سرنوشت انسان در دستهای قادر خدا باشد و آدمی
قربانیِ او : انسانی که میداند تنها در ازای اطاعت و بندهگی است که جایگاه
انسانی مییابد و او به خاطر شکستن قانونِ خدایی احساس گناه میکند. اما گناه
انسانهای کافکا بسیار بزرگتر از ایناست. گناه آنها به خاطر شکستن قانون خدایی
نیست ، بلکه گناهاشان نیافتن خداست ، گناهاشان بیرون گود ماندنِ آنهاست . گناهاشان
خارجِ قانون ایستادن است و اینکه به دلایل نا معلومی از خدا مطرود شدهاند. پس قهرمانان
کافکا تنها بنده نیستاند، بلکه تبعیدی و بیبهره از حقوقاند. کافکا دو دنیا را بهطور موازی رسم کرده است. دنیایی که به دنیای همه آدمها نزدیک است و همهی خوانندهگاناش میتوانند همزاد خود را میان انسانهای بدبختِ او باز یابند و دنیای بینظیری که غریب و دیگرگونه است و هیچکس توانایی گنجاندن داراییهای ملی و فرهنگیاش را در آن ندارد. خوانندهی آثار کافکا به کرات با پرسشهایی از ایندست مواجه میشود: زندگی چیست ، مرگ چیست و معنای زیستن کدام است، اما هیچجا پژواکی که دال بر پاسخ به سوالی باشد بر نمیخیزد. به زبان دیگر، او دست خواننده را برای پرسیدن باز میگذارد و فضایی ایجاد میکند که خواننده نسبت به مفید بودن پرسشهایش متقاعد میشود. آنجا که فلسفه و دین تسلیم میشوند، داستانهای کافکا پا میگیرند. فلسفه از کنار پرتگاه عظیمی که دهاناش آنسوی دنیای قابل فهم باز است – میلغزد و دین با اظهارات مشکوکانهاش در باره وجود خدا – روی پرتگاه را میپوشاند. قهرمانان کافکا امّا، آویزان از طنابی، از شکاف پرتگاه عبور میکنند. قلمِ کافکا حکایت از درگیریهای روزمرهی او با افکار و اندیشههایش دارد. او مسائل زمانهاش را با روش محققان مطرح کردهاست. و از همینروست که فردریش جیمسون کافکا را استدلالیترین نویسنده میشناسد. اخیرأ دو نویسنده سوئدی به نامهای هاسن بلوم کویست و اریک اُ گرن مجموعه آثار کافکا را به ترتیب تاریخِ نوشتاری به چاپ رساندهاند. این مجموعه تصویر دقیقتری از کافکا بدست میدهد. « جای من پشت میز تحریر است: سرم میان دستها . و این تنها شکل ممکن من است». او در « محاکمه » میگوید : « کسی باید به ژوزف کا تهمتی زده باشد که او یکروز صبح بدونِ هیچ جرمی دستگیر شد». و در مسخ مینویسد: «يکروز صبح، گرگور سامسا از خوابی آشفته بیدار شد و فهميد که در تختخواباش به حشرهای عظيم بدل شدهاست». از ایندست پیشدرآمدها در آثار کافکا به وفور یافت میشود. پرداخت ماهرانهی واژه ها در خواننده این گمان را میآفریند که کافکا ماهها وقت صرف سنجیدن و پرداختن واژههایش کردهاست. اما دستنوشتههای باقیمانده از او خلاف این را ثابت میکند: کافکا افکارش را با شتاب هر چه تمامتر به واژه در میآورد. هر روز جملهای تازه از قبیل: «لاشخوری به پاهایم نوک میزد» یا «بر وسایل جنابِ «میم» حک شدهاست شکنجهگر» مینوشت و بعد قلم را کنار میگذاشت تا روزِ دیگر و جملات تازهتر. او هر روز را از نو آغاز میکرد : «پسری گربهای داشت و این تنها چیزی بود که از پدرش به ارث برده بود و از برکت همین گربه بود که پسرک شهردار لندن شد». به کنار گذاشتنِ جملات درخشانی از ایندست، یکی پس از دیگری – سخن از بندهگی کافکا به سانسورچیهای درونیاش دارد. « هر کسی کافکایی درونِ خود دارد ». و کافکای من این است : لحظههای بندهگی و زیر دست بودن. به اعتقاد بسیاری قهرمانان کافکا آنقدر خودسانسوری را در خود میپرورانند که روح خودسانسوری مالک آنها میشود. کافکای نویسنده، هنگامِ نوشتن به دو نیمه میشود: یک من که میکوشد هستیاش را به اثبات برساند و یک اویِ سیاه که شلاقاش میزند. در سال هزارو نه صد و هفده کافکا با استفاده از واژه آلمانی «sein» شاید تصور برود که بیخدایی قهرمانان کافکا به معنای آزاد بودن آنهاست ، اما نبايد فراموش کرد که آزادی - نزد کافکا واژهی غریبیست. حضور آزادِ بدون اتوریته خطرناکتر و هولناکتر از زیر یوغ رفتن است. ما بارها شاهدیم که شخصیتهای کافکا بار زندهگی را به ضرب چماق و شلاق به دوش میکشند. کافکا در جهتِ عکس مشکلات مدرنیزم حرکت میکند. انسان راه گریزی ندارد. هستی او - یعنی انتخاب میان بندهگی یا بیمعنایی است، یعنی انتخاب میان حکومت جباران و بیقانونیِ دموکراسی حکومت مردمی است. و این مشکلِ روز جامعه کافکا بود: اتریش – مجارستانی که امپراطوری وین کمرنگ و کمرنگتر میشد و هیچ قدرتی نبود اتحاد مردم این امپراطوری. سال 1919 با پایان یافتن دموکراسی دوگانه (هابسبورگ)، روشنفکران آلمانی زبان و یهودی ناگهان ناظر از دست رفتن «معناها» شدند: قدرت به دست چه کسی خواهد افتاد؟ قوانین ما کدام خواهد بود؟ مرزهای اجتماعیِ ما کدام است؟ بسیاری از همکاران کافکا از جمله هرمان بروخ، ژوزف روت و روبرت موزیل پاسخ این پرسشها را مستقیمأ در مسایل روزِ پیرامون خود یافتند. کافکا هم به نوبه خود ناظر این درام تاریخی بود. از دیدگاه کافکا این درام متعلّق به عصر و زمان خاصی نبود. به همین خاطر او به افشای قدرتمندان و مالکان قانون پرداخت. «بدتر از همه اینکه قوانین ما در نزد عموم ناشناخته است. قوانین از آنِ گروه کوچک نجیب زادهگانی است که بر ما حکم میرانند و ما پس از صدها سال تعبیر و تفسیر، هنوز نمیدانیم قانون چه میگوید. آنها وجود دارند. آنها برای اعمال قدرتِ نجیبزادهگان وجود دارند». و سپس اینگونه نتیجه میگیرد : «و بیتردید تنها قانونی که باید بیچون و چرا اطاعت کنیم قانون نجیبزاده است و ما چرا باید خود را از وجود این قانون محروم کنیم؟ قانون وسیلهیِ اعمال قدرت است و قدرت حاکم برای حیات بنده لازم است: وجودِ قانونی بر پایه قدرت بهتر است از بیقانونی» . به اعتقاد کافکا شهروندان در طی سالها جستوجوی بیوقفه به وجود قدرت پیبرده اند. و این نیمی از رهایی است. شهروند قانون و آقای خود را به رسمیت میشناسد و ناامنیِ ناشی از عدم اتوریته را نفی میکند. اما همین شهروند – همزمان با به رسمیت شناختن آقایی آقایش – به اعتمادِ خود نسبت به او پایان میدهد و تنها به گونهای رفتار میکند که از شرِّ شلاق خوردن خلاصی یابد. آزادی در نگاه کافکا نابودی است. پس قهرمان خود را آنقدر کوچک میکند تا به حشره یا موشی بدل شود. «فکر کردم خود را لای بوتهها پنهان کنم. راه را کمی با تبر کوچکام باز کردم و بعد آرام به درون زمین خزیدم و حال خود را ايمن حس میکنم». کافکا در دیوار چین رابطه میان شهروند و آقا را در بُعدی جهانی ترسیم میکند. این داستان حکایت مردم روستایی است در یک امپراتوری بزرگ. در چشم این مردم - پکن تنها نقطهی کوچکی بر نقشهی جغرافیاست. در پایتخت هم کسی چیزی در بارهیِ امپراتور نمیداند و کسی به اعمال قدرت حاکمان وقعی نمینهد. و اینجاست که کافکا جهانِ زیرورو شدهاش را به نمایش میگذارد : شهروندی که در داستانهای پیشین برای راضی نگاه داشتن آقایش به هر کاری دست میزد، اینجا انسان آزادی است زیر آسمان و حاکم در چهار دیوار قصرش زندانی است. و در این جامعهی بدون آقاست که مردم بیمعنا و بیهدف زندگی میکنند. انسان در چنین جامعهای در ترس و وحشتِ بندهگی و زیردست بودن به سر میبرد و راه حل مشکل ِ بهشتی ازنوع بهشت کمونیستی چین در دستهای شاهنشاهیست که اخته شده است. خارج از باغهای قصر، مردمِ صدها روستا در آزادیِ بیقید و شرط زندگی میکنند ، مردمی که کافکا اینگونه ترسیم میکند: « چون بیگانهگان گوشه خیابانی ایستادهاند و با آرامشِ تمام ساندویچشان را گاز میزنند. آنسوی، کمی آنطرفتر، در میدان شهر کسانی به دستور آقایشان به جوخهیِ دار برده میشوند». رباب محب/استکهلم _________________ اسامی: Franz Kafka - Stefan Jonsson - Jonas Thene – Fredric – Jameson - Hans Blomqvist - Hermann Broch - Joseph Roth – Musil Robert - Erik Ågren – Processen – Förvandling - Habsburgska |
این مقاله سالها پیش در سایت «دوات»
منتشر شده است:
|
۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه
کافکا از آزادی بیشتر از یوغ می ترسید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر