۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

کافکا از آزادی بیشتر از یوغ می ترسید


استفان یونسون

سال گذشته هم­کارم یوناس تِنِه در نقد و بررسی آثار نویسنده­گان پراگ این­گونه نوشت: «هر کسی کافکایی درونِ خود دارد».
کافکا دو دنیا را به­طور موازی رسم کرده است. دنیایی که به دنیای همه آدم­ها نزدیک است و همه­ی خواننده­گان­اش می­توانند هم­زاد خود را میان انسان­های بدبختِ او باز یابند و دنیای بی­نظیری که غریب و دیگرگونه است و هیچ­کس توانایی گنجاندن دارایی­های ملی و فرهنگی­اش را در آن ندارد.
خواننده­ی آثار کافکا به کرات با پرسش­هایی از این­دست مواجه می­شود: زندگی چیست ، مرگ چیست و معنای زیستن کدام است، اما هیچ­جا پژواکی که دال بر پاسخ به سوالی باشد بر نمی­خیزد. به زبان دیگر، او دست خواننده را برای پرسیدن باز می­گذارد و فضایی ایجاد می­کند که خواننده نسبت به مفید بودن پرسش­هایش متقاعد می­شود.
آن­جا که فلسفه و دین تسلیم می­شوند، داستان­های کافکا پا می­گیرند. فلسفه از کنار پرت­گاه عظیمی که دهان­اش آن­سوی دنیای قابل فهم باز است
می­لغزد و دین با اظهارات مشکوکانه­اش در باره وجود خدا روی پرت­گاه را می­پوشاند. قهرمانان کافکا امّا، آویزان از طنابی، از شکاف پرت­گاه عبور می­کنند.
قلمِ کافکا حکایت از درگیری­های روزمره­ی او با افکار و اندیشه­هایش دارد. او مسائل زمانه‌اش را با روش محققان مطرح کرده­است. و از همین­روست که فردریش جیمسون کافکا را استدلالی­ترین نویسنده می­شناسد.
اخیرأ دو نویسنده سوئدی به نام‌های هاسن بلوم کویست و اریک اُ گرن مجموعه آثار کافکا را به ترتیب تاریخِ نوشتاری به چاپ رسانده‌اند. این مجموعه تصویر دقیق‌تری از کافکا بدست می­دهد.
« جای من پشت میز تحریر است: سرم میان دست‌ها . و این تنها شکل ممکن من است». او در « محاکمه » می­گوید : « کسی باید به ژوزف کا تهمتی زده باشد که او یک­روز صبح بدونِ هیچ جرمی دستگیر شد». و در مسخ می­نویسد: «يک­روز صبح، گرگور سامسا از خوابی آشفته بیدار شد و فهميد که در تخت­خواب­اش به حشره­ای عظيم بدل شده­است».
از این­دست پیشدرآمدها در آثار کافکا به وفور یافت می­شود. پرداخت ماهرانه­ی واژه ها در خواننده این گمان را می­آفریند که کافکا ماه­ها وقت صرف سنجیدن و پرداختن واژه­هایش کرده­است. اما دست­نوشته­های باقی­مانده از او خلاف این را ثابت می­کند: کافکا افکارش را با شتاب هر چه تمام­تر به واژه در می­آورد. هر روز جمله­ای تازه از قبیل: «لاش­خوری به پاهایم نوک می­زد» یا «بر وسایل جنابِ «میم» حک شده­است شکنجه­گر» می­نوشت و بعد قلم را کنار می­گذاشت تا روزِ دیگر و جملات تازه­تر. او هر روز را از نو آغاز می­کرد : «پسری گربه­ای داشت و این تنها چیزی بود که از پدرش به ارث برده بود و از برکت همین گربه بود که پسرک شهردار لندن شد». به کنار گذاشتنِ جملات درخشانی از این­دست، یکی پس از دیگری
سخن از بنده­گی کافکا به سانسورچی­های درونی­اش دارد.
« هر کسی کافکایی درونِ خود دارد ». و کافکای من این است : لحظه­های بنده­گی و زیر دست بودن.
به اعتقاد بسیاری قهرمانان کافکا آن­قدر خود­سانسوری را در خود می­پرورانند که روح خودسانسوری مالک آن­ها می­شود.
کافکای نویسنده، هنگامِ نوشتن به دو نیمه می­شود: یک من که می­کوشد هستی­اش را به اثبات برساند و یک اویِ سیاه که شلاق­اش می­زند. در سال هزارو نه صد و هفده کافکا با استفاده از واژه آلمانی
«sein»
 که  هم به معنیِ «وجود خارجی داشتن» است و هم «به او تعلّق داشتن» پایه­ی فلسفه خود را گذاشت: آدمی از بدو توّلد آماده مهار شدن است، و بودن همان بنده بودن است. ناگفته نماند که بنده­گی کافکایی از جنس بنده­گی دین و اسطوره نیست که سرنوشت انسان در دست­های قادر خدا باشد و آدمی قربانیِ او : انسانی که می­داند تنها در ازای اطاعت و بنده­گی است که جای­گاه انسانی می­یابد و او به خاطر شکستن قانونِ خدایی احساس گناه می­کند. اما گناه انسان­های کافکا بسیار بزرگ­تر از این­است. گناه آن­ها به خاطر شکستن قانون خدایی نیست ، بلکه گناه­اشان نیافتن خداست ، گناه­اشان بیرون گود ماندنِ آن­هاست . گناه­اشان خارجِ قانون ایستادن است و این­که به دلایل نا معلومی از خدا مطرود شده­اند. پس قهرمانان کافکا تنها بنده نیست­اند، بلکه تبعیدی و بی­بهره از حقوق­اند.
شاید تصور برود که بی­خدایی قهرمانان کافکا به معنای آزاد بودن آنهاست ، اما نبايد فراموش کرد که آزادی - نزد کافکا واژه­ی غریبی­ست. حضور آزادِ بدون اتوریته خطرناک­تر و هولناک­تر از زیر یوغ رفتن است. ما بارها شاهدیم که شخصیت­های کافکا بار زنده­گی را به ضرب چماق و شلاق به دوش می­کشند.
کافکا در جهتِ عکس مشکلات مدرنیزم حرکت می­کند. انسان راه گریزی ندارد. هستی او - یعنی انتخاب میان بنده­گی یا بی­معنایی است، یعنی انتخاب میان حکومت جباران و بی­قانونیِ دموکراسی حکومت مردمی است. و این مشکلِ روز جامعه کافکا بود: اتریش
مجارستانی که امپراطوری وین کمرنگ و کمرنگ­تر می­شد و هیچ قدرتی نبود اتحاد مردم این امپراطوری.
سال 1919 با پایان یافتن دموکراسی دوگانه (هابسبورگ)، روشن­فکران آلمانی زبان و یهودی ناگهان ناظر از دست رفتن «معناها» شدند: قدرت به دست چه کسی خواهد افتاد؟ قوانین ما کدام خواهد بود؟ مرزهای اجتماعیِ ما کدام است؟ بسیاری از هم­کاران کافکا از جمله هرمان بروخ، ژوزف روت و روبرت موزیل پاسخ این پرسش­ها را مستقیمأ در مسایل روزِ پیرامون خود یافتند. کافکا هم به نوبه خود ناظر این درام تاریخی بود. از دیدگاه کافکا این درام متعلّق به عصر و زمان خاصی نبود. به همین خاطر او به افشای قدرت­مندان و مالکان قانون پرداخت.
«بدتر از همه این­که قوانین ما در نزد عموم ناشناخته است. قوانین از آنِ گروه کوچک نجیب زاده‌گانی است که بر ما حکم می­رانند و ما پس از صدها سال تعبیر و تفسیر، هنوز نمی­دانیم قانون چه می­گوید. آن­ها وجود دارند. آن­ها برای اعمال قدرتِ نجیب­زاده­گان وجود دارند». و سپس این­گونه نتیجه می­گیرد : «و بی­تردید تنها قانونی که باید بی­چون و چرا اطاعت کنیم قانون نجیب­زاده است و ما چرا باید خود را از وجود این قانون محروم کنیم؟ قانون وسیله­یِ اعمال قدرت است و قدرت حاکم برای حیات بنده لازم است: وجودِ قانونی بر پایه قدرت بهتر است از بی­قانونی» .
به اعتقاد کافکا شهروندان در طی سال­ها جست­و­جوی بی­وقفه به وجود قدرت پی­برده اند. و این نیمی از رهایی است. شهروند قانون و آقای خود را به رسمیت می­شناسد و ناامنیِ ناشی از عدم اتوریته را نفی می­کند. اما همین شهروند
هم­زمان با به رسمیت شناختن آقایی آقایش به اعتمادِ خود نسبت به او پایان می­دهد و تنها به گونه­ای رفتار می­کند که از شرِّ شلاق خوردن خلاصی یابد. آزادی در نگاه کافکا نابودی است. پس قهرمان خود را آن­قدر کوچک می­کند تا به حشره یا موشی بدل شود. «فکر کردم خود را لای بوته­ها پنهان کنم. راه را کمی با تبر کوچک­ام باز کردم و بعد آرام به درون زمین خزیدم و حال خود را ايمن حس می­کنم».
کافکا در دیوار چین رابطه میان شهروند و آقا را در بُعدی جهانی ترسیم می­کند. این داستان حکایت مردم روستایی است در یک امپراتوری بزرگ. در چشم این مردم - پکن تنها نقطه­ی کوچکی بر نقشه­ی جغرافیاست. در پایتخت هم کسی چیزی در باره­یِ امپراتور نمی­داند و کسی به اعمال قدرت حاکمان وقعی نمی­نهد. و این­جاست که کافکا جهانِ زیرورو شده­اش را به نمایش می­گذارد : شهروندی که در داستان­های پیشین برای راضی نگاه داشتن آقایش به هر کاری دست می­زد، این­جا انسان آزادی است زیر آسمان و حاکم در چهار دیوار قصرش زندانی است. و در این جامعه­ی بدون آقاست که مردم بی­معنا و بی­هدف زندگی می­کنند. انسان در چنین جامعه­ای در ترس و وحشتِ بنده­گی و زیر­دست بودن به سر می­برد و راه حل مشکل ِ بهشتی ازنوع بهشت کمونیستی چین در دست­های شاهنشاهی­ست که اخته شده است.
خارج از باغ­های قصر، مردمِ صدها روستا در آزادیِ بی­قید و شرط زندگی می­کنند ، مردمی که کافکا این­گونه ترسیم می­کند:
« چون بیگانه­گان گوشه خیابانی ایستاده­اند و با آرامشِ تمام ساندویچ‌شان را گاز می­زنند. آن­سوی، کمی آن­طرف­تر، در میدان شهر کسانی به دستور آقایشان به جوخه­یِ دار برده می­شوند».  رباب محب/استکهلم
_________________
اسامی:
 Franz Kafka - Stefan Jonsson - Jonas Thene – Fredric – Jameson - Hans Blomqvist - Hermann Broch - Joseph Roth – Musil Robert - Erik Ågren – Processen – Förvandling    - Habsburgska



 این مقاله سال­ها پیش در سایت «دوات» منتشر شده است:
   

هیچ نظری موجود نیست: