۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

آخرین دیدار-هی به من نگو مارال


آخرین دیدار/

هی به من نگو مارال




    به من گفت: "تو مارالِ منی." 

   باران می‌بارید. آن‌قدر نم نم و اهسته که گوئی نسیم ابریشمِ خیسی را رویِ پوستمان به حرکت می‌آورد. از لای به لایِ درختانِ پر شاخ و برگِ تابستانی می‌گذشتیم. دست در دست هم. فارغ از دغدغه‌هایِ روزمره. اما این فقط ظاهرِ امر بود. در درونِ من آتشفشانی در حالِ فوران بود. سکوتِ به گناه آغشته‌ام مرا عصبانی می‌کرد.  چرا به او نمی‌گفتم: "نمیخوام مارال باشم. میخوام خودم باشم؟ خودم... معشوقِ تو؛ شهین. مگه شهین چه عیبی داره. چی از مارال کم داره؟"
   لحظه‌ای برهمین منوال گذشت. نمی‌دانم به چه می‌اندیشید. به روزی که مارال‌اش سواربر اسب به کوه خواهد زد یا به زینب‌اش که حالا در خانه‌یِ سالمندان لباس‌هایِ پیرمرد یا پیرزنی را عوض می‌کرد و می‌شست. اما این اصلا مهم نبود که او به چه فکر می‌کرد. مهم این بود که من باید راهی می‌جستم. راهی که به رهائی هر سه‌یِ ما ختم می‌شد. اما چه راهی؟ من از مارال بودن یا مارال شدن خوشم نمی‌آمد. مرا به عصرِ فراموشی می‌برد.

  من دوران گذشته را عصر فراموشی نامیده بودم و او این نام را مناسبِ روزگار طغیان و انقلاب نمی‌دانست. می‌گفت: "ما چیزی رو فراموش نکرده بودیم و نمی‌کنیم.  برعکس خاطره‌مون داشت جون می‌گرفت و هنوز جون داره... اون روزا روزای بیداری بود، نه روزای فراموشی." من هرچه دلیل و برهان می‌اوردم کدام بیداری، کدام روز، کدام خاطره؟ فایده‌ای نداشت. مرغ مثلِ تئوری‌هایِ من وُ او یک پا داشت و لاغیر.  گفتم: "باشه... اگه با عصرِ فراموشیِ من مخالفی، باش. اما من هرچی به این مغزِ کوچیکم فشار میارم می‌بینم نه تنها روز بیداری و روزِ زنده شدنِ خاطره نبود، بلکه فقط یه کابوس بود وُ یه هذیون؛ روزِ سوختنِ ما بود. پس بهتره بگیم؛ عصرِ نسلِ سوخته."

...

 تخته‌سنگی دیدیم؛ کنارِ دریاچه‌ای که رو‌به رویِ جنگل به موازاتِ درختان، خود را تا افق می‌کشید. «عصرهایمان» را به دست فراموشی سپردیم و بدونِ رو وبدل کردن حرفی به طرفِ تخته‌سنگ رفتیم. بی‌درنگ رویِ تخته‌سنگِ باران‌خورده نشست. اولین‌بار بود می‌دیدم نگران کت وشلوارش که از Boss خریده بود، نبود. او حتا در گرمایِ تابستان هم بدونِ کت و شلوار از خانه بیرون نمی‌رفت.

   رویِ تخته‌سنگِ خیس نشست و مرا رویِ زانوانش نشاند. خواستم اعتراض کنم، زبانم بند آمده بود. به محضِ نشستن رویِ زانوانش برایِ یک لحظه یادم رفت که این باید اخرین دیدار ما باشد. سرم را بر رویِ شانه‌اش خم کردم.  لبش را کنارِ دهانم اورد و زمزمه کرد: "زیرِ باران زن را باید بوسید" سرم را عقب کشیدم: "نه!"

   انگار نشنید. لب‌هایِ نازک و قیطانی‌اش را یک‌جا درونِ دهانم که هنوز درحالتِ نه گفتن بازمانده بود، فرو کرد. من که تا آن روز مشتاقِ آن لب‌هایِ قهوه‌ای رنگ بودم، حالا ناگهان دلم را به هم می‌زدند. اما دهانش بویِ خوشِ نعناع می‌داد. مثلِ همیشه با بویِ همیشگی.

   بویِ V6 Strong Teeth, With Fluor. آدامس‌هایش را از داروخانه می‌خرید. می‌گفت گران‌ترند ولی کیفیتِ بهتری دارند. او همیشه پاکتی آدامسِ نعناعی در جیب داشت و قبل از بوسیدنم یک دانه در دهان می‌گذاشت و چند دقیقه بعد لب‌هایم را می‌بوسید.

   اشکال از بویِ دهان او نبود. اشکال از من بود. با خودم فکر کردم "شاید این عادتِ ماهانه‌یِ لعنتیه که این‌جوری دلم رو به‌ آشوب میندازه؟ میدونم این کارِ هرمون‌هاس. با تغییراتِ لعنتی‌شون."

  روزِ سومم بود وُ خون‌ریزی کم شده بود، اما هنوز جسمم به حالتِ عادی درنیامده بود. در این حالت حسِ بویائی‌ام بیش ازبیش حساس می‌شد و از خیلی بوها دلم به هم می‌خورد. پس گذاشتم تا جائی که لب‌هایش قدرت داشتند زبانم را ازحلوقمم بیرون بکشند. کمی به نفس نفس افتاده بودم که دهانم را رها کرد و دستش را تویِ یقه‌ام فرو برد. گفتم: "نه. این‌جا نه. فکرکن اگه کسی بیاد." یکی پستان‌هایم را در دست گرفت و فشار داد؛ خنده‌کنان گفت: "کی بیاد؟ این‌جا این وقتِ غروب. زیرِ بارون؟" گفتم: "شاید کسی مثه ما..." باز خندید و گفت: "کسی مثه ما به ما کاری نداره." و شروع کرد به بازکردنِ دکمه‌های پیراهنم.

   پیراهنِ بنفشم از یقه تا پائین دکمه می‌خورد. دکمه‌ها را یکی یکی با حوصله باز کرد درحالی‌که سرش را به سمتِ صورت‌اش، لایُِ پستان‌هایم گذاشته بود و تنم را می‌لیسید. حواسِ من در آن لحظه در یک حس منفجر شده بود و به صورتِ قطره‌هایِ عرق رویِ پیشانی‌ام پائین می‌آمد.  دلم می‌خواست کسی از راه برسد. کسی که ما را نمی‌شناخت، اما می‌توانست خوابِ ما را اشفته کند. آرام گفتم: "اصغرمن رگلم."

  سرش را بالا اورد و در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: "باش. مهم نیس. خونِ تنِ توه. حاضرم ازش بخورم." بی اختیار تنم لرزید. طوری که انگار برق و صاعقه با پوستم اصابت کرده بود. با یک حرکت از جایم بلند شدم و با صدایِ محکمی گفتم: "نه!"  و شروع کردم به بستنِ دکمه‌هایم. "تا حالا خیال می‌کردم اصغر ترقه منم، ولی حالا می‌بینم که تو هم یه عالمه ترقه داری." این‌را گفت، بازویم را گرفت و مرا به سویِ خودش کشید: "اوکی... چرا این‌طوری عصبانی شدی؟ خب راه‌هایِ دیگه هم هس."

  حرف‌هایش حالا مثلِ کلیدی عمل می‌کرد و درهای ذهنم را یکی بعد از دیگری  می‌گشود.  درِ اول: تور رو مثه مارال میخواد. این یعنی که یه عیشی بکنه و بعدشم بره سراغِ زیبنش و زنده‌گی‌اش رو بکنه. درِ دوم: در این لحظه فرقی نداره من چی حس می‌کنم. این حسِ اونه که مهمه. آبی تویِ تنش راه افتاده که باید خالیش کنه. حالا هرجا و هر طوری شده، توفیری نمی کنه.

   از افکارم بدم آمد. چرا باید این کلید درهایِ عوضی را باز می کرد؟ رابطه‌یِ ما از روزِ اولِ آشنائی غلط بود. من می‌دانستم او زن دارد. و از این گذشته نسترن زنِ او دوستِ صمیمیِ من بود. اگرچه این او بود که جلو آمده بود، اما این من بودم که به احساسِ اوپاسخ داده بودم. من از همان روزِ اول می‌توانستم بگویم: نه!

   «نه» نگفته بودم.  و بدتراز این که می‌دانستم عاشق‌اش نبودم. همسرِ بهترین دوستم بود؛ دوستش داشتم و به او احترام می‌گذاشتم. و یا شاید چون مردی بود که همیشه در کت و شلوار روبه‌رویم ظاهر می‌شد. کت وشلوار مثلِ هاله‌ی مبهمی بود که مرد را در خود می‌پیچید و عیب و نقص‌‌هایش را از چشم پنهان می‌کرد.  مرد‌هایِ کت و شلوارپوش همیشه نقطه‌ضعف‌هایِ مرا به رخم می‌کشیدند. به محض علامت دادن، دلم هُری می‌ریخت پائین و فراموش می‌کردم که آن‌ها داشتند درست رویِ نقطه‌‌ ضعف‌هایِ من انگشت می‌گذاشتند. 


   گفتم: "اصغر. بسه. بس کن! تو زن داری. من نمیتونم به یه زن خیانت کنم. خودم زنم. میدونم چه حسی داره. تازه من نسترن رو از جونمَ‌م بیشتر دوس دارم. فکر کن؛ اگه بفهمه... چطوری تویِ صورتش نیگا کنم؟"

   زیپِ شلوارش را پائین کشید و آرام گفت: "مارالم، بی‌تو می‌میرم. تو نگرانِ نسترن نباش. هیچ‌وقت نمی‌فهمه. اون کی خونه‌س که بفهمه؟ تازه خیانت یعنی چی؟ دو آدم همدیگر رو دوس دارن. من به این نمیگم خیانت. بیا گلی. بیا... الانه که تاریک بشه و روز از دستمون میره. فکر کن ...  شاید فردا زنده نباشیم... تو رو میخوام. همین حالام میخوام. بی‌حرف و چونه. بشین این‌جا. نگران خون هم نباش."

   دیگر حالِ خودم نبودم. دو حسِ متضاد در درونم می‌جوشید: یکی می‌خواست. یکی نمی‌خواست وُ رد می‌کرد. در ضمنی که احساسِ ترس می‌کردم،  در عینِ حال می‌دیدم بُتی هست که باید بشکنم. آن‌که نمی‌خواست و  از عواقبِ این آشنائی می‌ترسید، داشت تسلیم می‌شد و از پا درمی‌آمد و آن‌که می‌خواست؛ یک حس قوی بود که مثلِ یک صدایِ محکم و مصمم در سرم می‌پیچید: "کی گفته آدم وقتی عادته نباید کاری کنه؟"

   پاسخ را می‌دانستم. پاسخ خودِ حس بود که مثلِ بمبی منفجر می‌شد و ترکِش‌هایش را تویِ رگ‌ها و زیرِ پوستم پرتاب می‌کرد. دکمه‌هائی را که اصغر بازکرده  و من بسته بودم، با دستِ خودم دوباره باز کردم. رویِ تخته سنگ دراز کشیدم و گذاشتم اصغر هرکار دلش می‌خواهد بکند. این شاید هشتمین بار بود ما باهم عشق‌بازی می‌کردیم.

   تا آن‌روز عشق‌بازیِ ما همان رنگ و بوئی را داشت که عشق‌بازیِ هر زن و مردی.  اما حالا فرق داشت. نمی‌دانم آیا این تخته‌سنگ و درخت و اب بود که همه چیز را برایم  رؤیائی می‌کرد یا بتی که شکسته بودم.

  اصغر بیش از هرروزی قامتِ مردانه‌اش را رویِ من خم کرد. از جیبِ کت‌اش یک کاندوم دراورد. کمی تویِ ذوقم خورد. با اعتراض گفتم: "چرا؟ تو که کاندوم استفاده نمی‌کردی؟ چون عادتِ ماهانه‌ام؟" او پاسخ نداد. نوک سینه‌ام را در دهانش گرفت و مکید. حس از نوکِ سینه‌ام آغاز نشد. از نوک انگشتانِ پاهایم شروع شد و به ران‌هایم، شکمم، سینه‌ام، گردنم، سرم رسید و در صورتم پخش شد. گرمایِ لطیفی همه‌یِ وجودم را فراگرفت. گرمائی که تا آن روز حس نکرده بودم و پس از آن‌هم دیگر هرگز حس نکردم. تا آن‌روز نه اصغر و نه هیچ مردی آن‌گونه به من نزدیک نشده بود، که در آن لحظه؛ آن‌جا روبه‌رویِ جنگلی تابستانی، رویِ تخته‌سنگیِ باران‌خورده، کنارِ دریاچه‌یِ آرامِ مِلارِن.  



   لاله‌یِ گوشم را به دندان گرفت و آهسته گزید و گفت: "چطور بود؟" پاسخ‌اش را با یک بوسه دادم. کاندومش را درآورد، در دستمالی پیچید و در جیب‌ا‌ش گذاشت. او عادت نداشت آشغال رویِ زمین بریزد. بعد با یک حرکت از رویِ من بلند شد و گفت: "نیگا کن ببین چه رودِ خون‌آلودی راه انداختی مارال؟"

   خونابه از پشتِ من، از رویِ تخته سنگ به طرفِ دریاچه در حالِ جاری شدن بود. بلند شدم و به پیراهنم نگاه کردم.  لک برداشته بود. آن‌را از تنم دراوردم و قسمتی را که لکه‌دار شده بود، در آب دریاچه شستم و همان‌طور خیس دوباره پوشیدم. باران دیگر نمی‌بارید و روبه‌رویِ ما در آن‌سویِ دریاچه قرصِ خورشید با نارنجیِ پررنگی نیامده می‌رفت که جائی در افق گم ‌شود. گفتم: "چه زیباست!" اصغر کت و شلوارش را با دست مرتب کرد و گفت: "وقتِ رفتن..."

   بلند شدیم و دست در دست هم از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم؛

"اصغر، چه پایانِ خوبی! نه؟"

"کدوم پایان؟ مثه سریالِ تلویزیونی ادامه داره. اما فردا نمیتونم. نسترن مرخصی گرفته، بریم کمی خرید کنیم، ولی پس‌فردا..."

"که این‌طور! نه جونم پس‌فردایی تُو کار نیس. بهتره تو دُورِ من خط بکشی. منم دورِ دوستی؛ دورِ دوستِ عزیزی مثه زنت خط بکشم. این‌طوری بهتره. عاقلانه‌تره."

"از کی تا حالا عاقل شدی؟ من عاشقت شدم چون..."

"شوخی بی شوخی."

"نمیشه. تازه پیدات کردم."

"مگه نسترن رو دوس نداری؟"

"چرا. صد دفه گفتم؛ اون زینبِ منه. اما تو... تو یه چیزِ دیگه‌ای. میدونی هر گلی یه بوئی داره."

"خب، باشه، قبول. اما بگو ببینم اگه منم یکی پیدا کنم واسه شبا وُ یکی واسه روزا، مثه تو... اون وقت چی؟ قبول!"

"می‌شکمت!"

"که این‌طور! مرد حق داره، اما زن نه! نه عزیز جون کور خوندی. این آخرین."

"این‌قده نگو این اخرین اخرین... انگاری..."

" انگاری چی؟"

"هیچی مارالکم. بیا از این حرفا بگذریم. اصلن این حرفا مگه فایده‌ای‌یَم داره؟ بیا از چیزای دیگه حرف بزنیم."

"مثلا چی؟"

"چی... نمیدونم. مثلن از انتخابات."

"دیگه با سیایت میونه‌ای ندارم. خودت که خوب میدونی. همون که به این روز افتادیم بسه."

"از شعر."

"از شعرِ امروزم سر درنمیآرم."

"از موسیقی."

"فقط گوش میدم."

"از رومانا، مثلن از کلیدر. کلیدر رو که خوندی مارال؟"

"اَه!  انگاری فقط یه رومان تُویِ جهان هس؛ اونم اینه...که مثه قرآن واسه مردا نوشته شده. کتابی؛ از مردی برایِ مردای دیگه. خب همین‌که تو خوندی بسه... که هی به من میگی مارال، مارال..."

"چیه؟ مگه اسمِ قشنگی نیس؟"

"چرا، ولی به تو نمیاد محمد باشی، به منم نمیاد مارال باشم."

"چرا نمیاد؟"

"واسه این که نمیاد دیگه. نفهمیدی چرا هی میگم من نیستم؟"

"باز شروع کردی؟ هستی. خوبم هستی. زنی که عادتِ ماهانه باشه وُ..."

    نمی‌دانم چرا ناگهان آخرین جمله‌اش زیرِ دلم را خالی کرد. دچار خلاء شدم. حسی که همین چند لحظه‌یِ پیش به من شهامت داده بود، حالا مثلِ یخی که در گرمایِ پنجاه درجه درجا آب شود، محو شد. احساس کردم از سرما می‌لرزم. کت‌اش را درآورد و رویِ شانه‌هایم انداخت و خنده‌کنان گفت: "چه به‌هِت میاد." تحملِ سنگینی کت را نداشتم. انگار سنگِ قبرم را رویِ تنم حمل می‌کردم. گفتم:"برش دار! داره خفه‌ام می‌کنه!"

  به محضِ شنیدنِ این جمله کت را از رویِ شانه‌هایم برداشت و گفت: "خیلی تند میری. به‌هِت نمی‌رسم."

  "دیگه هیچ‌وقت به‌هِم نمی‌رسی."این‌را گفتم و جلویِ یک تاکسی را که نزدیک می‌شد، گرفتم. با سرعتِ تمام تویِ صندلیِ عقب نشستم و با صدایِ خفه‌ای به راننده گفتم: "لطفن مرکزِ خریدِ آلویک. نه... ببخشین آقا لطفن سریع من رو به یه بیمارستان برسونین."

  حالِ خودم نبودم. سرم داشت گیج می‌رفت. دلم آشوب می‌شد. راننده گفت: "کارولیسکا خوبه؟" "گفتم: "فرقی نداره. فقط بیمارستان باشه، که..." راننده گفت: "آقا هم تشریف میارن؟" "گفتم: "نه! نه..."  گفت:"ببخشین خانم، فضولی می‌کنم، اتفاقی افتاده... با این آقا؟ مزاحمِ شما شدن؟" بلافاصله و با تأکید گفتم: "نه! آقا...  شوهرمه. زود باشین، گاز بدین!" راننده گفت:"به رویِ چشمَم" و پایش را رویِ گاز گذاشت.
  سرم را به عقب برگرداندم. از گوشه‌یِ چشم دیدمش. همان‌جا سرجایش بی‌حرکت‌ ایستاده بود و مثلِ همیشه، هروقت دچار شگفتی می‌شد یا به فکر فرو می‌رفت؛ داشت ناخن‌هایش را می‌جوید. 


رباب محب استکهلم-
يکشنبه  ۱۷ خرداد ۱٣٨٨ -  ۷ ژوئن ۲۰۰۹


هیچ نظری موجود نیست: