۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

(بگفتا هلا هین برو تا رویم) - فردوسی


نعره­ هایِ بلندِ ساعت بر دیوار
حریمِ چشم ­هایِ بی ­پلک
 رقاصکی بی­ مقدار
از کدام جانب بود شب افتاد
رویِ خُلقِ تنگِ من؟
 در قامتِ زنی که خودش را می ­کوبد
 در سه پیراهن     
و به چهار میخ می­ کشد
هر سین وُ شینِ­ِ پُردامن.
از صدایِ توله سگ 
لحنِ گرگِ پیر آموخته­ آن دهان­  
از صدایِ بچه­ گربه  
خس خسِ موشی
با پوزه­ در کف وُ خرمن.
یا این ولوله  که میانِ دو بامِ ریخته می ­افتد  
با جمله ­هایِ الکنِ دهانی تشنه
 لَه­ لَهِ گنگ یادش است هر سه پیراهن:
رویِ خط ­هایِ لیزِ برفی 
 این منم،
این بحرِ طویل
در خیالِ شلیک هایِ آزاد.

در جاده ­هایِ مسدودِ حرف
 تا ابد  سردرگم.
یا که این ­جا  هل... هلا  
 هلا غلغله است
 از صداهایِ بالا.
و آن دهان که بیهوده از رقم­ هایِ نجومی می ­ترسد
از آن سایه­ هایِ بلند که چنارهایِ کهنسال می­ کشند
 بر پیشانی
مردگانی در حوالیِ غروب
جرعه جرعه می ­نوشند 
طرّه­ هایِ کبود.
 در آن دوردست که نرمه­ هایِ نور بالاست بر دار  
یا آفتاب آمد دلیلِ آفتاب وَ
نوبتِ ترس از چنار رسید و
چنار از ترس...
در این اتاقک­­ هایِ دنج وُ تاریک
با آن پچ پچ­ِ لجوجِ بیمار 
دستی به ابر می ­زند
 دستی به مِه
به یک تکه­­ سکوت هم
نمی ­رسد
این گاریِ تلق­ تلق
اسبِ ابلقِ مرده. 
رباب محب/استکهلم
زمستان دوهزارو سیزده



هیچ نظری موجود نیست: