۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

فنرِ زبان یا پلِ صراطِ زیرِ پایِ نویسنده و شاعر



«زبان» یکی از هزاران هزار دستاوردهای انسان است که توسطِ او هر روز تکه تکه می شود. انسانِ آفرینده گاه تکه ها را برمی دارد، کنار این ظرف می چیند و بست می زند. گاه تکه ها را در هم می شکند و به دستِ فراموشی می سپارد. کمتر پیش می آید که ما به این استحاله و تغییر و تحول و مرگ بیندیشیم. ما ترجیح می دهیم از غذا و لباس و هوا و عشق و سیاست و هنر یا به عبارت دیگر از هر دری سخن بگوییم، مگر از این درِ شکسته. لهجه ها و گویش ها نیز ابزارِ سنجش اند. خوب یا بد. معیاری در دستِ آدمی. گاه به جِدّ. گاه به شوخی و استهزا. اینجا تبعیض کلمه ای بسیار آشناست. از دریچه یِ نگاه من بحث بر پیرامونِ «زبان» و تحولاتی که زمان - در این حوزه یِ ویژه - با خود به همراه می آورد با عنصرِ آزادی و دموکراسی از یک خمیرمایه است. اگر ما بطور مجازی «زبان» را یک مکان یا یک جسم/ظرف فرض کنیم این همخوانی یا پیوستگی بارزتر و گویاتر خواهد شد: این جسم (مکان/ظرف) بنا به دستی که آن را لمس می کند شکل می پذیرد. دقیقأ همانند عنصرِ آزادی. این قابلیتِ ارتجاعی یعنی شکل پذیری همیشه بی خطر نیست. یا بهتر است بگویم اغلب با خطر همراه است. جایی از یک شاعر آلمانی که متأسفانه نام او را به خاطر نمی آورم خوانده ام؛ «جهان یک ساعت است. ساعتی شکسته. تنها هنرمند است که قادر است تکه های شکسته یِ این ساعت را بردارد و کنار هم بچیند، تا صدای تیک تاک ساعت دوباره یکنواخت و رسا شود.»
من از خودم می پرسم؛ آیا جهانِ ما باید یک تکه یِ یکدست و کامل باشد؛ ساعتی با تیک تاکی یکنواخت و رسا؟ یا تکه تکه و پراکنده، تکه ابری پیش رویِ ما؟ و آیا این دستِ آفرینده یِ هنرمند تا کجا قادر است یکنواختی و رسایی و گویایی بیافریند؟ به شعر و شاعر نگاه کنیم. با زبان چه می کند؟ به سیاست و سیاستمدار گوش دهیم. زبان را چگونه مثله می کند؟ به همسایه. به فروشنده. به جهان نگاه کنیم؛ آیا صدای این ساعت درهم و نارسا نیست؟ و آیا «زبان» در دستِ هنرمندِ معاصر چکشی نیست بر عقربه هایِ گریزان؟ من نمی دانم.
اِلِن ماتسون نویسنده یِ سوئدی می گوید؛ «انسانِ معاصر نه عقل دارد و نه تحمل. نه گوش شنوا دارد و نه بینشِ کافی. او برایِ جلب توّجه ِدیگری بیش از پیش مشغول و گرفتار است». حاصلِ این گرفتاری چیست؟ چرا انسانِ معاصر تا لحظه یِ رسیدن به مقصدِ آخر یعنی مرگ، با خود و آفریده های خود بازی می کند؟
اِلن ماتسون با طنزِ شیرینی می گوید؛ « من به سهمِ خودم می توانم بگویم که پیوسته در گوشه ای نشسته ام و بر روی تمشک هایم شکر ریخته ام، بدون این که بدانم چرا. امّا اغلب شنیده ام که دیگران می گویند من بی ادب و بی تربیتم. خودخواه و بچه گانه ام. احمق و عجیبم». اینجا الن ماتسون خود را در لباسِ شارلوت شخصِ اوّل یکی از رومان های سِلما لاگرلوف (نویسنده یِ سوئدی ۱٨۵٨- ۱۹۴۰) مقابل چشم هایی می یابد که پیوسته او را زیر تیغِ نگاهِ خود برده و تعبیر و تفسیر می کنند. در این حالت انگار او خود بر همه چیز عالِم و آگاه است. قربانی کردنِ خود یعنی رسیدن به یک راهِ حل. همانندِ انسان هایِ لاگرلوف که از یک سمفنونی آغاز می کنند، به پیش می روند تا آن جا که به یک نُت مثلأ «دو» می رسند. ادبیات شاهدِ صادقی است. بچه های محرومِ چارلز دیکنز و وصیت نامه هایِ پنهان شده، تِرِس راکینِ ایمیل زولا و قتلِ مردی که باید به آزادیِ زوجِ عاشق می انجامید، امّا عشق را تکه تکه کرد و تنهاییِ سرد و زمستانیِ دکتر گلاسِ یلمارسودربرگ (نویسنده یِ سوئدی ۱۹۰۰-۱۹۴۱) و صدها شخصیت داستانی ساعتی را ترسیم می کنند که بی عقربه است، امّا در عین حال زنگی دارد رسا و گویا.
آری، آکوردِ آخر سِلما لاگرلوف همانقدر کامل و گویاست که سمفنونیِ آغازینِ او؛ «وقتی شانه ها از گناه سنگین می شوند، یخ می شکند و جاده باز می شود».
و این فنرِ زبان است. پلِ صراطِ زیرِ پایِ نویسنده و شاعر؛ گاه امّا کِشِ نازکی است در دایره یِ هستی.

Ellen Mattson- Selma Lagerlöf – Charlotte- Dickens- Zola- Thérése Raquin- Hjalmar Söderberg -

هیچ نظری موجود نیست: