(آیا شما کسی را دیدهاید از شعر بمیرد؟)
آن تیغستان واژههایِ مرا بدقلق کرد
این یکی ناخن خشک.
در تاریکی چکید تمامِ دورخیزهایم
و مهّم نبود نشت میکنم در شب
یا کلافهایِ سردرگم میبافم
از پیلههایِ سُربی.
میدانستم مردن برایِ یک لقمه شعر
سرم را بی تن نمیکند
من که صاحبخانهیِ خانهام نبودم
و این تله گوشهیِ دنجی نبود
سقفی داشت از آینههایِ سنگی
سنگهایِ شیشهای
و دستهایِ کوچکِ من که قایقی …
نپوشاند دریایِ اشک
و من به چوبِ خنج پناه بردم
تا دستهای شود از کاردهایِ ختو.
(برداشتِ آزاد)
همیشه چیزی هست کمبودهایِ ما را جبران
کند
لبخندی ملیح طنزی باشعور نگاهی آفتابی
یا کلبهای کوچک با پنجرههایِ رو به
دریا
عشقهایی که گاه ما را جغد میکنند
گاه ماهیِ لغزنده.
همیشه چیزی هست که…
روی این سه نقطه
صدایت را پهن میکند.
تابستان دوهزار و یازده/استکهلم
(Memento mori
یادت باشد که میمیری)
بر حلقههایِ آب آینههایت
سنگهایِ فراموشی.
در این تونل که از خوابِ تو میگذرد
پا سست نمیکنند عقربهها.
میدانی چراغِ مرگست
بر سُفرههایت پهن میپاشد.
و این شعر یک بومرنگست
رویِ زوایههایِ نامساوی
نگاه را از مرگی به مرگی برمیگرداند
در این مسیر که یک فصل دارد
فصلِ دستهایِ آویخته
بر سُفرههایِ پهن.
پائیزِ دوهزارونه/ استکهلم
این قطعات در مجله
یِ شهرگان منتشر شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر